دکتر شیوا دولت آبادی، روانشناس، از آگاه تر شدن و خود شناسی سخن می گوید. سپنج شما را به تفکر دعوت می کند و توصیه می شود در خلوت تماشا کنید.
*خانم دکتر شیوا دولت آبادی عزیز خیلی خوش آمدید به سپنج خودتان.
ممنون از شما و دعوتتان. این فرشی که داستانش را برایم گفتید نشان دهنده نیازمند بودن آدمها برای داشتن به هر قیمتی است، حتی به قیمت تخریب یک اثر بزرگ هنری. این فرش هم مثل خیلی چیزهای دیگر اگر خرد نشود و سالم بماند ارزشش بیشتر میشود ولی بهرحال انتخاب شما برای این برنامه خیلی خوب بود چون آدم حس گذرا بودن، عاریتی بودن و ناقص بودن را درک میکند خصوصا که میهمانان برنامه با آن رو در رو می شوند و احتمالا به آنها تمرکز خیلی خوبی داده می شود.
*خانم دکتر شما را به عنوان یک شخصیت فعال به خصوص بر مدار روانشناسی اما شخصیت فعال در حوزه های فرهنگ، جامعه و انسان میشناسیم و عمریست که خودتان را در این مسیر صرف کردهاید به ویژه فعالیتتان در حوزه توجه به کودکان و حمایت از آنها. خب این آدم چه قیمت دارد؟ آیا قیمت یک آدم انقدری هست که آدم دیگری بخواهد خودش را صرف او کند. یعنی هرکدام ما انقدری میرزیم که اگر دیگری خرج او شد، درست باشد و بیرزد؟
من میتوانم خالصانه این را بگویم که نگاه من به انسان با یگانگی، پتانسیلِ بودنش و سهمی که در اثرگذاری در جهان داشته باشد اینگونه است که برای هرآدمی تا بی نهایت ارزش قائلم. درواقع در نگاه من بدون هیچگونه نگاه قهرمانانه ای، هر یک آدمی که به دنیا می آید، شانس بالقوه این را دارد که موثر، مفید، شایسته و خوشبخت باشد و به خوشبخت بودن دیگران هم کمک کند و نقشی در بهتر کردن دنیا داشته باشد. به همین خاطر هر آدمی برای من به اندازه هر آدم دیگری باارزش است. در مورد بحث کودکان هم اینطور بوده که چون فکر کردم نمیتوانم زندگی همه انسانها را آنطور که دلم میخواهد عوض کنم، فکر کردم اگر می شود حداقل یکذره یک کاری کرد، آن کار را بکنم. به همین خاطر پیوستم به حرکتی که اسمش حقوق کودکان بود وگاهی بازخوردهای خیلی خوبی از کودکان دیدیم چون من حدود سی سال است که در این مسیر هستم و رشد این بچه ها اندازه رشد فرزندانم خودم، من را خوشحال میکند. پس اگر ما یک سهم کوچکی در انجمنمان داشتیم که یک کودک به مسیر شایسته برود احساس شادمانی و خوشحالی میکنم. البته در کنار این ماجرا از افزوده شدن مشکلات چه در حوزه کودک چه در حوزه بشریت ناراحتم. مثلا وقتی به اوضاع کودکان غزه نگاهی میکنیم آدم با خودش فکر میکند، قطره اشکی ست در یک اقیانوس. به همین خاطر درنهایت من فکر میکنم به خاطر شادمانی خود ماست که داریم یک کاری میکنیم والا در مقایسه با آنچه که در جهان در حال رخ دادن است، کاری که ما میکنیم بسیار بسیار اندک است. بنابراین نگاه من به حضور خودم در مسائل کودکان که خیلی هم برایم جدی است، از عشق به بشر، بی دفاع بودن کودک و شرایطی که به زندگی او تحمیل می شود، نشات میگیرد.
*شما به صورت خاندانی بزرگ زاده و بزرگ زا و بزرگ پرور و از سرمایه های ایران هستید و فرصت داشتید تا چرخی هم دور دنیا بزنید. سوال من این است که به عنوان یک بانوی پرهیخته و دانا و توانا حال آدم امروز را چگونه میبینید؟
من می توانم بگویم که هر یک آدمی حال خودش را دارد بنابراین حال آدم امروز کمی کلی است و باید بگویید منظورتان آدم کجا و کدام سرزمین است.
*خب به نظر شما بشر امروز نسبت به بشر دیروز سعادتمندتر است به بیان دیگر سعادت به بشر امروز نزدیکتر است یا دورتر؟
ببینید خیلی ریسک بزرگی است که با یک جمله بتوان درباره بشر با اینهمه تنوع صحبت و یک جمع بندی بزرگ کرد ولی به نظر می رسد، محیط انسان امروزی به عنوان یک عامل موثر نتوانسته انسان امروز را خوشبخت تر کند. البته خیلی ها هم هستند که با چیزهایی که ما امروز به عنوان عوامل مزاحم سلامت بشر نگاه میکنیم مثل گرانباری اطلاعات، دسترسی به اطلاعات، در لحظه بودن هر آدمی در هرجهان، خوشحالند ولی به هرحال وقتی به گستره اینهمه شتاب در نیاز به داشتن ، فاصله طبقاتی نگاه میکنیم، می بینیم حتی کسانی که به نان شب محتاج نیستند هم شتاب در بیشتر رسیدن دارند، شتاب برای داشتن یک مدل جدیدتر از چیزی که دارند و با وجود همه اینها می توان گفت بشر با وجود همه این چیزها تحت یک نوع فشاری ست که به دنیای سرمایه داری برمی گردد. فشاری که ناشی از خواستن بیکران است و این خواستن نه تنها آدم را خوشحال نمیکند بلکه او را مضطرب و ناآرام میکند و احساس امنیت و قناعت را از او میگیرد. یعنی خیلی از چیزهایی که درزمانهای دور جزو فضائل بودند امروز دیگر نیستند بنابراین ما هم تغییرات بزرگی در ارزشها داشتیم و هم با این شتاب و گستره ای که تولید و سرمایه در جهان ایجاد کرده، بشر فق العاده بی دفاع، طماع و آزمند شده است. ممکن است امروز زندگی هموطنانمان در دورترین نقاط کشور را ببینیم که دیگر سختی های گذشته مثل آرد کردن گندمشان یا مسائل بهداشتی ندارند اما به نظر می رسد این دستاوردها برای بشر خوشبختی نیاورده است به ویژه خواستن بینهایت و چشم و هم چشمی اوضاع را خیلی بدتر کرده است.
*درچنین شرایطی شما و دوستانتان همدست شده اید برای حمایت از کودکان و نسل هایی نو که دوباره آنها را به چنین فضای پراصطکاک و پردست انداز برسانید یا می خواهید آنها را جای دیگری ببرید؟ اگر می خواهید جای دیگری ببرد یعنی می شود با وجود نقد و نقلی که داشتیم جاده هموارتری برای زیست و تعالی داشت؟
ببییند من ناخودآگاه در ذهنم هرم نیازهای مازلو میچرخد که می گوید تا وقتی نیازهای ضروری بشر رفع نشود، توجهی به نیازهای بالاتر نمی شود. منظور از نیازهای بالا هم رسیدن به تعالی، شادکامی و خودشکوفایی است. حدود سی سال پیش بود که توجه به کودکان کار در شهر زیاد شد و انجمن حمایت از حقوق کودکان کارش را از همان موقع آغاز کرد. ما تصمیم گرفتیم به این بچه ها الفبا و سوادآموزی یاد دهیم و وقتی شروع به انجام این کار کردیم متوجه شدیم که بچه ها گرسنه ند. یعنی یک دوره ما برای بچه ها لقمه درست می کردیم وفردایش به آنها درس یاد می دادیم. بنابراین مازلو جلوی چشم ما بود. شکم خالی با همه اشتیاق نمی توانست چیزی را یاد بگیرد اما اینکه ما آدمها را بالا بکشیم و بعد بگوییم که ما آدمهای خوشبخت کم داریم، از عهده ما خارج است. چون ما در این چارچوب فقط توانستیم بچه ها را به حرفه آموزی برسانیم، خیلی از بچه هایی که به مدرسه نمی رفتند به مدرسه ببریم و فعالیتهای ما در همان سطوح پایین و نیازهای اولیه است چون ما نمی توانیم سطوح بالاتر را برای این بچه ها حتی تصور کنیم، برای اینکه از عهده ما برنمی آید.
*خب این بچه ها را ما حمایت می کنیم که به بهترین حالت برسند و در آخرش آدمهایی شوند شبیه ما که در جنگل آفات و بلاییم.
خب اگر همان کار را هم نکنیم چه کنیم؟ یعنی به هرحال کوچکترین کار در مسیری که آنها بتوانند رشد کنند این است که چشمشان به نور خواندن و نوشتن باز شود یا یک حرفه بیاموزند. اما اینکه باز بپیوندند به آدمهایی که ناراضی هستند به خاطر اینکه همه چیز ندارند یک بحث و سوال دیگری است.
*ضمن اینکه شاید این حرکت این پیام را هم بدهد که می توان با وجود اینهمه آفت و مشکل و مانع با تجهیز شدن به نور دانش، فهم و آگاهی تا حدی از آفتها در امان بود.
خوشبختانه پس از تاسیس انجمن ما ده ها انجمن مشابه آغاز به فعالیت کردند که بسیار بسیار موثر، مغتنم و باارزش هستند. در همه این انجمن ها هدف کمی فراتر از نور دانش است. ما همیشه سعی کردیم افراد این انجمن را با علائق خود و چیزهایی بیش از چیزهای معمولی مثل فرهنگ و هنر آشنا کنیم. به عنوان مثال ما یک نمایشگاه نقاشی ای از آثار یکی دختران انجمن داشتیم. بنابراین گاها می شود در حد توان بُعد کیفی بچه ها را بیشتر کرد و ابعادی از کیفیت انسان بودن را به آنها انتقال داد البته همه اتفاقات در برابر مشکلات موجود بسیار اندک است.
*پس میرزد که یک بانو درحالیکه امکان این را دارد که در کنجی مرفه، آرام و آسوده زندگی کند پا را از خانهش فرا بگذارد و افرادی هم گرد خود بیاورد یا به افرادی بپیوندد و همه با هم، هم مسیر شوند و حرکت کنند؟
بله خیلی میرزد. من فکر میکنم کسی که بتواند کار داوطلبانه کند، شانس انجام اینکار را پیدا کرده است چون انجام کار دواطلبانه یک فرصتی است برای آدم شدن. پیاژه گفته: حس و حرکت هوش و شناخت است بنابراین بدن من یک عامل شناخت است، درست است که پر از هیجان نشات گرفته از چیزی است که برمن روا میشود و تعادل در هیجانات از ما یک آدم سالم می سازد. اگر بخواهم به سوال شما پاسخ دهم باید بگویم گوشه امن من زمانیست که ذره ای موثر و فراتر از تعریف شغلی م هستم. براساس تعریف انسان توسعه یافته ساده ما مسئول جسمانیت و سلامت خودمان هستیم، مسئول خانواده مان هستیم، همه ما چه زن وچه مرد باید برای آرامش خاطر شاغل باشیم و اگر بخواهیم کمی فراتر از اینها برویم، یک انسان باید کمی هم به دیگران فکر کند و چه خوب که این کمک به صورت سازمان یافته در چارچوب یک گروه اتفاق بیفتد. اینکه جنگلهای زاگرس می سوزد یک عده ای برای خاموش کردن آن به آنجا می روند خود یک حرکت NGO محیط زیستی است و اینها اغلب مواقع موفق می شوند چون پشتیبان یکدیگرند و هوای هم را دارند. بنابراین اینکه یک نفر اجازه اندیشیدن به دیگران هم داشته باشد خودش یک موضوع مهم است چون خیلی ها نمی توانند فراتر از غم نان بروند.
*پس از نظر شما فراتر از روزمره و رویه زندگی، کمک و فکر کردن به دیگران، سازماندهی و حرکت به سمت هدف است؟
بله و همین چیزها آدم را می سازد. یعنی آن وقت که آدم برمیگردد و به معنای نسبی زندگی خودش نگاه میکند، می بیند که از خودش فراتر رفته و به زندگی خودش معنا داده است و دیگر بی تفاوت از کنار دغدغه و مشکلات نمی گذرد. مثلا ما الان تعداد زیادی از افراد را داریم که علاقمند به مسائل محیطزیست هستند و خیلی درباره این موضوع صحبت می کنند که ما در حال نابودی محیط زیست هستیم و این نوع آگاهی هم خود فرد را اعتلا می دهد هم سهم خودش را در اشاعه رهنمود خودش می تواند داشته باشد.
*درواقع تکثیر فهم خودش؟
ولی خب بعضی ها هم چون نمی توانند از غم نان فراتر روند نمی توانند اینکارها را بکنند و نمی شود هم به آنها گفت چرا عضو هیچ انجمنی نیستی در حالیکه او مجبور است برای نان شبش سه شیفت کار کند.
*اما به هرحال اینکه افراد نوع جامعه بتوانند و فرصت داشته باشند که پا در جامعه بگذارند و خدمت به همنوع کنند، دعوتی است که شما در بیان فراتر از روزمره چیست به آن اشاره کردید.
بله دقیقا. چوم من خودم خیلی به آن باور دارم و به سهم خودم به من خیلی افزوده است و من هرچه که فکر میکنم که چه چیزی می تواند تورو خوشحال کند و به زندگیت معنا دهد پاسخش خدمت به دیگری است. به عقیده من احساس تعلق به خاک و وطن هم به این بستگی دارد که چقدر خودش را به چیزهایی که در دوروبرش میگذرد وصل کرده است به خصوص جایی که بتواند کاری هم کند.
*چه عنصر یا عناصری شما را مقاوم کرده است؟ چون در این راه گام گذاشتن سرزنش ها می کند خار مغیلان غم بخور. یعنی به هرحال نه می توانید از سرزنش ها در امان باشید نه از غم خوردنش. اما یک عنصری ست به نام استقامت و عنصر دیگری با نام مقاومت، شما چطور به اینها رسیدید؟
من فکر میکنم چند مورد دراین باره نقش دارد: یکی آرمانهایی که بشر برای بودن خودش دارد و انتهای آن به نوعی خوددوستی و نه خودخواهی می رسد. اما چیز دیگری که خیلی کمک می کند، جمع بودن و دیگران است. شما وقتی فکر می کنید که در کی جمع هستید دیگر احساس تنهایی نمیکنید. یکی از بزرگترین تلخی های بشر امروز، خطر منزوی حس کردن و تنها ماندن خودمان است. به هرحال تنهایی فلسفی یک واقعیت است اما اینکه چقدر می توانم در کنارش برای خودم یارگیری کرده باشم اهمیت دارد چون آنوقت آدم احساس میکند با یکسری آدم همسو و همراه است و بعد در کنار اینها مشاهده اثر آدم هم اهمیت دارد.بدیهی است که اینکه یک نفر اثربخش باشد، باعث خوشحالیش می شود و در برابر موانع مقاوم می شود به خصوص در کشور ما که فعالیتهای مدنی ساده و خودجوش خیلی هم مورد حمایت نیست. یادم است سالهای اول انجمن گزارشی میخواندم که در سوئد اگر پنج نفر بتوانند باهم جمع شوند و بتوانند به بیش از پنج نفر خدمت برسانند، سوئد به آن گروه امکانات میدهد.در کشور ما هم اصل کار سخت و رنج آور است هم موانعی در مسیر وجود دارد ولی اگر با وجود اینها توانسته باشیم موثر باشیم، بسیار خوشحال کننده است؛ همین که یک کودکی را مجاب کنیم که بیاید و سرکلاس درس بنشیند. پس به طورخلاصه عوامل خوشحال کننده در این راه عبارتست از اینکه، دغدغه مندی به او هویت دهد و چون با جمع است، جمع هم برایش معنا و از تنهایی ش کم میکند و نکته دیگر اینکه اگر ما بتوانیم در یک گوشه ای تغییر ایجاد کنیم یعنی کار خودمان را کردیم. من زمانیکه با بیش از 30 سال سابقه از دانشگاه بازنشسته شدم وقتی به ساختمان دانشکده نگاه می کردم از خود پرسیدم که این سالها به چه دردی خورد؟ و بعد به این نتیجه رسیدم که اگر با کلاس های درس من 4-5 نفر به این نتیجه رسیده باشند که با روانشناسی میتوان کار اجتماعی و داوطلبانه هم انجام داد و مفید بود و به بشر طور دیگر نگاه کرد یعنی ارزیده که من عمرم را برای این کار گذاشتم. ولی به هرحال اینکه من شانس انجام اینکارها را داشتم همگی جای شکر دارد.
*استاد این فهم نصیب هرکسی نمی شود و خود به خود در همه وجود ندارد. این فهم نیازمند عوامل سازنده است. یعنی باید عناصر، اسباب و عواملی باشد تا این فهم را بپرورد و به بار بنشاند و ثمر دهد.
من فکر میکنم آنچه که آدم را در برابر سختی ها مقاوم و شکرگذار دربرابر چیزی که هست می کند به این برمی گردد که چقدر بخواهد خودش را در محور جهان ببیند.
*درواقع جایگاه خود نسبت به جهان را چه ببیند.
بله. من خیلی اوقات فکر میکنم که در مقایسه با اینهمه سختی که بشر در حال تجربه است خیلی جای خوشحالی دارد که من بنشینم و بگویم که کار داوطلبانه هم می کنم، من دانشجوهایی دارم که در خیابان وقتی من را می بیند به من سلام می کند، من اجازه دارم تا هرساعتی که دلم بخواهد کتاب بخوانم و در سایت ها بگردم و دانشم را بالا ببرم و همه اینها جای شکر دارد چون آدم با همینها احساس خوشبختی می کند و آدم با خودش احساس میکند که عمر خود را بیهود نگذرانده است. البته صداقت با خود، حمایت خانوادگی و اطرافیان و داشتن همراه و همسفر خوب، فرزندان خوب و.... هم در این راه خیلی تاثیرگذار است.
*آن عنصر یا عناصر و آن مقصد یا مقاصدی که شایسته است آدم خودش را برایش صرف بکند از نظر شما چیست؟
بشر این شانس را دارد که فراتر از جایی که هست قرار گرفته یا به قول هایدگر «پرتاب شده» فکر کند، خیال پردازی کند، خلاقیت به خرج دهد و رشد کند. اما برای همه این شانس ها هم باید اول نان شب را داشته باشی، در عین حال این را هم بگویم که اینکه آدم خیلی در رفاه باشد هم ایدئال نیست و اتفاقا بیشتر مشکل ایجاد میکند. اینکه یک نفر بتواند یک موقعیت اقتصادی کمابیش مطمئن بتواند داشته باشد آن وقت فرصت پیدا میکند که به چیزها و افراد دیگر فکر کند. فکرکردن به ادبیات، ورزش، طبیعت وآگاهی به ارزشِ بودن در تقابل با نبودن همه اینها شانس است. من درباره «امید» هم خیلی خواندم هم چیزهایی گفتم. واقعیت این است که نگاه ما هر لحظه، به لحظه بعد است یعنی انگار اساس بودن، رو به پیش و رو به شدن است. به قول خیلی از محققین ما وقتی که به آینده حتی در لحظه آینده نگاه میکنیم، امید داریم. آنوقتی که من به لحظه بعد فکر میکنم، چیزی از امید در آن است وگرنه قطع می شد. در کمدی الهی دانته میگوید: آن وقت که هیچ امیدی نداری به جهنم خوش آمدی. بنابراین واقعیت این است که ما در حال زندگی در یک فرایند «شدن» هستیم. یاد جمله زیبایی افتادم که اینگونه بود: معنای زندگی میتواند این باشد که من درختی بکارم بدون اینکه به آن فکر کنم که قرار است خودم زیر سایه ش بنشینم. بنابراین بشر حتی در سخت ترین شرایط زندگی هم به یک خانه، سپنج فکر میکند درباره آینده ای که امنیت، زیبایی، استحکام دارد. حالا چه من در آن آینده باشم چه نباشم. به بیان دیگر نگاه ما به آینده باید امیدبخش و سازنده باشد بدون اینکه فکر کنیم خودمان هم قرار است بخشی از آن آینده باشیم.
*اتفاقا میخواستم بپرسم سهم خود ما چی؟
فکر میکنم سهم خود ما اگر همین مقدار خوش بینی و تلاش برای ایجاد سهمی از خودمان در این خوش بینی باشد یعنی یک شانس و فرصت. من منظورم این است که نگاه الکی خوش به دنیا داشته باشیم اتفاقا ما هرچقدر آگاهتر باشیم و بیشتر بفهمیم که چقدر در آنچه که بر ما می گذرد در اختیار ماست و چقدر از آن در اختیار ما نیست و عدم حتمیت و قطعیت را هم بپذیریم، بخش زیادی از اضطرابات ما کم میشود. ما باید واقع گرا و آگاه زندگی کنیم و آنقدری رشد کنیم که در عمق فکر کنم به اینکه چیزهایی که به من فشار میآورد چقدر مستقل از من است در اینصورت ما می توانیم نوعی حس خوشبختی فراتر از لحظه سخت داشته باشیم. خیلی از آدمها کارهایشان برای آینده است نه برای حال. چون امید دارند که آنچه انجام می دهند در آینده به ثمر خواهد نشست. حالا ممکن است شما از من بپرسید که وضعیت بشر رو به بهبود است؟ متاسفانه خیر. به نظر می رسد که ما مجیوریم امیدمان را خیلی خیلی بیشتر از اینها بکنیم برای اینکه بتوانیم با آنچه که می بینیم، فکر کنیم که اوضاع بشر بهتر از این خواهد.
*ولی راهی هم جز جنبیدن و حرکت و جوشیدن نداریم؟
به اضافه اینکه هرچه آگاه تر باشیم، شجاع تر می شویم برای اینکه بفهمیم که چه چیزهایی ما را اذیت میکند و اینطور از لاک خود درآمدن و جرات و شهامت داشتن برای فکر کردن، چیزهایی است که شاید جنس واقعی و توان واقعی بشر باشد. ضمن اینکه باید از فرهنگ، خرد و دانش هم بهره ببریم چون هیچ موجود دیگری نمیتواند اینگونه زندگی کند با توجه به اینکه از شرایطی که در آن زندگی میکند آگاه باشد. خودِ آگاهی یعنی سعادت. من فکر میکنم اینکه ما خودمان را در کنار آدمهایی که مثل مورچه در حال از بین رفتن هستند بگذاریم، می بینیم که همین بودن خیلی حرف است. پس در این مسیر که محتوم به پایان است هراتفاق مفیدی بیفتد معنای زندگی است. حالا اگر بتوانیم یک کار خاص و شق القمر بکند که خب خیلی بهتر. بخشی از «بودن»به زاد و ولد و تولید مثل ربط دارد چون ژن خودخواه بشر دوست دارد که ادامه دار باشد که به نظر من خیلی چیز مهمی نیست اما بخش دیگری از بودن به این برمیگردد که ما چقدر در بودنمان اثرگذاشته ایم و آن اثر چقدر ماندگار بوده و عظمت داشته است. همین کاری که شما میکنید یک کار ماندگار است چون یک زمانی یک مخاطبی می نشیند این گفتگوها را می بیند و از نظر تاریخی با خودش می گوید یک زمانی یک آدمهایی درباره دنیا اینگونه فکر می کردند.
*الان که این را گرفتید یاد نظرات مردم درباره این برنامه افتادم. از دعا گرفته تا قربان صدقه رفتن و تشکرهای خاص که همگی موجب امتنان ماست از طرفی به زبان بیاوریم که خودمان دچار سرور شویم و یک نوع سماع روحانی اتفاق بیفتد.
تشکر، بخش بسیار ضروری از بودن است. بازخورد دادن به دیگران خیلی اوقات می تواند کارگر و تعیین کننده باشد.
*اگر بخواهید به صورت ویژه، نکته ای به نسل امروز در نگاهشان به حالا و فردا بگویید فکر میکنید که دلتان بخواهد به چه چیز دعوتشان کنید؟
من خیلی خیلی آرزو دارم که فرزندان این مرز و بوم با عشق و علاقه در این کشور بمانند و اینجا را بسازند. شاید با دیدن نمونه هایی مثل آدمهایی که با وجود سختی باز کار می کنند، بتوان آنها را نگه داشت. بدون تردید فرهنگ ما به خصوص در ادبیات می تواند به ما عمق و تعالی دهد. در عین حال با خلاقیتی که آدم می تواند یک گوشه ای یک کاری کند و یک چیزی را بسازد همگی آرزوهای کسی است که خودش خواسته در این مملکت بماند با اینکه اجباری هم برای ماندن نداشته است. در مهاجرت این احساس که کسی از شما بپرسد شما اینجا چه کار دارید می کنید و چرا اینجایید چه گفته چه ناگفته تا همیشه وجود دارد اما در مملکت خودمان کسی این سوال را از شما نمی پرسد. چرا بیشتر افرادی که مهاجرت کردند در دوران بازنشستگی دلشان می خواهد به وطنشان برگردند؟ به خاطر اینکه فکر می کنند در کشور خودشان کسی از آنها نمیپرسد که چه شده شما اینجا هستید. اینجا وطن و خاک ماست. جایی که آبا و اجداد و همزبانان ما هستند و خیلی خوب می شود اگر ما بتوانیم ریشه خود را در همینجا محکم کنیم.البته خیلی ها هم فکر میکنند پرِپروازشان در اینجا امکان گشوده شدن ندارد اما اگر امکان ماندن در خاک خودش را داشته باشد خیلی بهتر است در همینجا بماند نه از جهت دیدگاه ناسیونالیسم خنده دار بلکه بعنوان جایی که در آن، بودن از نبودن بدیهی تر است و اینها همه آرزوهای من است.
*خانم دکتر شیو دولت آبادی یک جهان سپاس به خاطر تشریف آوردنتان و اینهمه صفایی که با خود آوردید. برای من باعث افتخار است که همزیست و هموطن شما هستم. این را هم بگویم که در مورد همین برنامه خیلیها می نویسند که باعث افتخار است که میهمانان این برنامه همزیست ما هستند و خیلی ها تشکر کردند که حضور و خدمات این شخصیت ها به مردم یادآوری شده است.
من از شما سپاسگزارم بخاطر دعوت؛ چون بدون تعارف خودم را شایسته در کنار دیگرانی که به این برنامه آمدند نمی بینم همچنین از شما بابت تهیه این برنامه تشکر میکنم چون با توجه به قسمتهایی از این برنامه که من تاکنون دیدم مطمئنم این برنامه هم بینندگان بسیاری دارد هم ماندگار میشود و این ماندگاری نوعی سند از آدمهای این زمانه است و به نظر من نقظه اشتراک همه افرادی که تاکنون به سپنج آمدند نوعی تعلق خاطر است.
*اینکه از ما تعریف کردید خوشمان آمد و برایمان خیلی شور انگیز بود.
به همین سادگی اما بسیار جدی با جدیت تمام باید برخیزم در هر شرایطی که هستم از خانه بیرون روم، گروهی دیگر را گرد آورم یا به گروهی بپیوندم و برای گروهی که هدف قرار می دهم کار کنم، خدمت کنم. پرشور و با انگیزه.