ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

حسن عشایری عصب

پرفسور حسن عشایری عصب-روانشناس (نوروسایکولوژیست) از مغز اجتماعی سخن می گوید. ‎سپنج شما را به تفکر دعوت می کند و توصیه می شود در خلوت تماشا کنید.


*دکتر عشایری عزیز خیلی خوش آمدید به سپنج خودتان. سپنج موقت است و آمده ایم که نمانیم اما در این دمی که هستیم آمده ایم که با هم فکرکنیم. علامه اقبال شعری دارد با عنوان پیدایش.
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور
خود گری خود شکنی خود نگری پیدا شد
نشسته ایم و می نشینیم در سپنج با حضور فرهیختگانی چون جنابعالی برای اینکه خودگری و خودنگری کنیم. یکی درودگر است، یکی آهنگر است. ما می خواهیم خودگری کنیم. خود ما چیست یا کیست دکتر عشایری عزیز؟
از سپنج صحبت کردید و من یاد درگیر آلبرت انیتشتین با وزیر فرهنگ آن زمان افتادم که نقدهایی به او می‎شده که چرا زیرباران با دوچرخه این طرف آن طرف می رفته است. او می گوید زیرباران پدال زدن من فلسفه دارد و فلسفه ش هم این است که موقع پدال زدن، ایستادن همانا و افتادن همانا. زندگی همین است و باید پدال زد.
*حرکت!
پس زندگی فلسفه دارد وفلسفه ش این است که نباید ایستاد. باید حرکت و گذر کرد.
*خود ما کیست؟
درمورد خود، غیر از روانشناسان، فیلسوفان هم خیلی درباره ش صحبت کردند ولی من شاگرد عصب شناسی هستم و باید ازاین منظر به سوال پاسخ دهم. بحثی میان جان اکلس، که من شانس داشتم ایشان را در دانشگاهی که تحصیل می‎کردم دیدم و کارل پوپر فیلسوف وجود دارد درباره خود که بعدها هم به شکل یک کتاب درآمده است. جمع بندی بحث میان عصب شناس برنده جایزه نوبل و فیلسوف این است که، خود بدون خود دیگران امکانپذیر نیست. انسان خودش را در آینه دیگران می‏شناسد. پس خود فقط داخل جمجمه ساخته نمی شود بلکه در ارتباط با عالم هستی به ویژه انسانها ساخته می شود. خود یعنی ارتباط و این ارتباط هم شامل ارتباط با خود می شود هم ارتباط با دیگران. البته نقدهایی هم به این بحث وارد است، نقدهای مثل اینکه وقتی ما می گوییم من فکر می‎کنم، خود با من فرق دارد. به قول استادی، «من» را فراموش کن، «خودت» را گم نکن. درحقیقت این خود از دیدگاه عصب شناسی یعنی من نمی‏اندیشم بلکه مرا می‏اندیشانند. پدر، مادر، باورها، دانش، تجربه ها همگی در اندیشه من مهم هستند.
*یعنی یک من نیست، چند من است.
بله. در عصب شناسی وقتی از یک چیز صحبت می شود، از عوارض آن هم می‎گوییم مثلا وقتی می‎گوییم «خود» شامل نوزادی که تازه به دنیا آمده نمی شود چون او هنوز «خود» نشده و باید آنقدری بزرگ شود و رشد کند که بگوید من مساوی نه شما هستم و بتواند بدن مندی به زبان برسد و در دنیا هویت خود را با زبان بیان کند و در همین جا، افتاد مشکلها چون این سوال مطرح می شود که آیا این «خود» الماس وار رشد می کند یا اینکه بلاهایی بر سرش می آید که ما واژه از خود بیگانه را هم داریم. پس «خود» همیشه سالم نمی ماند. می‌تواند از نظر ساختارها و المان ها که جامعه است، آسیب ببیند. این ساختار از خانواده شروع می شود و بعدا به مهدکودک، مدرسه، دانشگاه و جامعه می رسد. در حقیقت «خود» یک دینامیسمی دارد. به زبان اطلاعات، «خود» پردازش اطلاعات، محافظت از اطلاعات، دخل و تصرف در اطلاعات است. به عقیده عصب شناسان ما انسانها کامپیوتر نیستیم بلکه یک سیستمی به صورت مرموزی در این ساختار خود دخالت می‏کند و آن سیستم، سیستم هیجانی است. یعنی عواطف و هیجان از نظر تکامل سیستم عصبی به طور مرموزی در خود دخالت دارند. مرموز به این معنا که این عواطف و هیجانات می توانند این خود را سانسورکنند. ما عصب شناسان اسم این سیستم عصبی را «بزرگترین» سانسورچی مغز نامیدیم. گفتار درون که می خواهد خود را ابراز کند، در حقیقت گفتار بدون صداست و ما به آن دسترسی ساده نداریم. اتم و مولکول روان نژندی هم از همینجا آغاز می‌شود.
*آقای دکتر شما فقط برای مغز و اعصاب 20 سال از عمر شریفتان را وقف کردید و درا ین کار ممارست داشتید. چه به صورت کلاس، کارگاه، آزمایشگاه و پژوهش. قیمت آدم چقدر است؟
در رشته تحصیلی من که نوروسایکولوژی است رابطه میان ساختار و رفتار است به بیان دیگر رابطه میان مغز و فعالیت های عالی ذهن مثل ادراک، شناخت، آگاهی و زبان. درواقع نوروسایکولوژی، یک رشته میان رشته ای است و در آن اثرگذاری و اثرپذیری بررسی می شود. اطلاعاتی که از بیرون می‌آید، به حافظه تبدیل می شود و می‌تواند تغییراتی را در مدارهای نورونی ایجاد کند. خب مسلما اینجا اتفاقاتی می‎افتد و ما بایستی پیامدمدار نگاه کنیم. در حال حاضر هم نگاه غالب در علم، این نوع نگاه است، اینکه فلان چیز به کجا رسید و پیامدش چه بود؟ اما یک رنسانسی در نوروسایکولوژی اتفاق افتاد و آن هم اینکه ما به جای پیامدمدار، فرایندمدار به این پدیده نگاه کنیم. ما در اغلب مواقع درباره پیامد یک اتفاق، نظر می دهیم که جالب نیست و متاسفانه در 10-20 سال اخیر شبه علم هم رشد کرده است.
*این همان معلول و علت است؟
بله و به نظر من خود طرح مسئله،کلید حل مسئله را هم می دهد و این طور نگاه خیلی بهتر از نگاه کردن به پیامد مسئله و تغییر آن است.
*اما قیمت آدم چی؟
اگر دیدگاهمان از منظر عصب شناسانه باشد از چند منظر می توان به این موضوع نگاه کرد: یکی اینکه انسان چقدر با خودش آشتی کرده و در وجود خودش مستقر است. یعنی چقدر یک آدم هیجاناتش متناسب است. مثلا یک قاشق عسل شیرین و خوشمزه است اما مثلا اگر به صورت زبانی بخواهیم یک حوض عسل درست کنیم دچار مسمومیت عاطفی می شویم. ابراز وجود با زبان و کلام اتفاق می‌افتد. زبان، همان اندیشه و میکروسکوپ ذهن است. به قول فروید و کانت، ناخودآگاه هم در زبان است. البته بدنمندی هم اهمیت دارد. امروز سلولهای آینه‌ای و چیزهای جدیدی کشف شده مبنی براینکه تبسم و لبخند علام هیجان مثبت است اما گاهی ریشخند و پوزخند و گاهی هم یک خنده، خنده سیاسی می شود. تبسم و لبخند به خاطر وجود یک عصبی است که فرد صادقانه و با تمام وجودش می‎خندد و خیلی از آدمها خواستند این عصب را داشته باشند اما نمی شود. پس یکی از چیزهایی که در انسان مهم است صداقت است و صداقت یعنی اینکه فرد با خودش صادق باشد و با ادبیات خودم بخواهم بگویم یعنی نیمکره راستش با نیمکره چپش درگیر نشود. این دونیمکره با یک پلی به هم وصل هستند که ما نام آن را پل تمدن گذاشتیم. وقتی که نیمکره راست بیشتر فعال است یعنی فرد هیجانی است و دقیق نیست اما نیمکره چپ مسئول اندازه گیری است و درباره مفاهیم بد، خوب و ... عمل می کند. تعادل این دونیمکره با یکدیگر خیلی مهم است. نگاه به مسائل با نیمکره راست ممکن است کمدی به نظر برسد اما نگاه به مسائل به نیمرده چپ ممکن است تراژدی باشد اما اگر هردو باهم کار کنند، گروتسک است. پس خروجی پردازش اطلاعات، بار هیجانی و تحلیل برای ما مهم است و ما می توانیم شخصیتی که با نوشتن و ارتباطات خود ابراز وجود می‏کند را از روی صداقت کلام و اندیشه ش بشناسیم. آن بخش بازدارنده، تعارف و تاریخی در ذهن ما در فرهنگ ما موجب به رشد اسطوره می شود.
*اسطوره و رویا؟
اسطوره، رویای جمعی و رویا هم اسطوره فردی است. پس صداقت، همراهی نیمکره چپ و راست و بینش یک نفر که چقدر جمعی و انسانی است مهم است. کسی که فقط «من» می گوید باید «من» را فراموش کند. مثلا ابراز وجود در خانواده نام های مختلفی دارد. در خانواده سنتی می‏گوییم مرد سالار و پدر سالار اما زمانی هم مادر سالار و فرزند سالار بوده است در حالیکه در نهایت قرار بوده شایسته سالار باشد. سلامتی آنجاست که در حد وجود و توانایی ش در پردازش اطلاعات زندگی، تعادل را برقرار کند و یک آدم «متعادل» شود. یعنی غیر از دانش، تجربه و علم یک نوع پختگی هم لازم است.تجربه فقط مثبت نیست، باید از تجربه های منفی هم درس بگیرد و بتواند در استراتژی ارتباطش از آن استفاده کند تا یک ارتباط متناسب و متعادل داشته باشد و اثر بگذارد. در نوروسایکولوژی ما انواع بلوغ داریم: بلوغ نویرونی، بلوغ هورمونی، بلوغ عقلانی و بلوغ آنچنانی که ممکن است عده ای حتی در 90 سالگی هم به آن بلوغ نرسند. همه فرزانه نمی شوند، ممکن است پروفسور و دانشمند شوند و جایزه نوبل ببرند اما به قول مارکوزه انسانهای تک ساحتی مورد تائید نیستند. اوپنهایمر یک انسان بسیار باهوش بود ولی فرزانه نبود. چون بمبی که هیروشیما انداخت تا آن اندازه تخریب گر بود. او باهوش بود اما عقلانیت، خرد و وجدان جمعی در انسان تک ساحتی کمرنگ است.
*خب این فرزانگی تربیتی، آموختنی و اکتسابی است؟
در درجه اول باید مسئله را از دیدگاه ژنتیکی و سیستم عصبی نبینیم. چون قبلا در سده 19 اینطور به موضوع نگاه می‎کردند اما امروز ثابت شده که محیط خیلی مهم است. من از خودم سوال می‎کنم که مثلا اگر بتهوون در زندگی عشایر (من خودم عشایرم) بود که نه رادیو داشت نه پیانو و اینها آیا بازهم بتهوون می شد و می توانست سمفونی شماره نهم را تولید کند؟ همان آقای انیشتین اگر در چادر عشایر بود می توانست آن فرمول را اختراع کند؟ پس ژنتیک، توانای و اینها جای خود را دارند اما در قرن بیستم محیط هم تعیین کننده است. اما همانطور که فرمودید الگو می خواهد. چرا صحنه دنیای امروز از خردمندان و اندیشمندان خالی است؟ چون دنیای امروز، دنیای خردستیزی و کسوف خرد است.
*یعنی این سطحی نگری که فکر می‏کنیم ما گرفتارش هستیم فقط ما نیستیم؟
خیر. در کل دنیا این نگاه حاکم است. از لحاظ تاریخی، فرماسیون های تعیین کننده به طور ملموس مثل علم، همیشه هم باعث پیشرفت نمی‎شوند. قرار بود این کار را بکند اما نکرد. علم، خودش ایدئولوژی ندارد اما برخی از تکنولوژی ها از علم سواستفاده می‌کنند تا اتفاق‌های مخالف پیشرفت، رخ دهد. مارتین هایدگر فیلسوف دانشگاه موضوع پرسشگری از تکنولوژی را مطرح کرد. به قول والتر بنیامین درباره مدرنیته می‎گوید: هرجایی که صحبت از مدنیت است بد نیست از بربریت هم صحبت شود و ما این را درتاریخ جنجالها و آدم کشی ها می‎بینیم. فروید هم کتابی با نام «مدنیت و ملال‌های آن» دارد که اتفاقا به فارسی هم ترجمه شده است. در این کتاب هم فروید از ملال های مدنیت گفته است و باید حواسمان به آنها باشد چون هرچیزی یک عوارض جانبی دارد. ولی خب امیدوارم جامعه، دانشگاه و شرایط زندگی، فضا را برای فرزانگان فراهم کند. ما فقط به دانشمند نیاز نداریم بلکه به زور فرزانه و کاتالیزاتور هم نیاز داریم.
*لطفا چند ویژگی از یک فرزانه را بگویید.
تعاریف زیادی برای فرد فرزانه وجود دارد اما به طور کلی می‎گویند فرزانه کسی است که راه را نشان می‎دهد بدون اینکه سد معبر کند. درخشنگی دارد بدون اینکه خیره کند، تیز است بدون اینکه ببرد، مقاوم و مبارز است و آموزش پرورش و دانشگاه ها می‎توانند افراد فرزانه را پرورش دهند. در دنیای امروز دانشمند، دانشور و افراد چند ساحتی داریم اما انگار فرزانگان رخت بربستند و دلیلش هم این است که فرماسیون سرمایه داری نیازی به این شخصیت ها و افراد ندارد و محاسبه گر است. به قول هاینریش بل، برنده جایزه ادبی در جایی که پای منافع در میان است بهتر است از فرزانگی و اینها صحبت نکنیم چون به نوعی با فرماسیون حاکم متعارض است.  
*من به این سود، سودسوزآور می‎گویم.
دقیقا. گاهی اوقات سوز سودآور داریم، گاهی اوقات سود سوزآور. متاسفانه منفعت این مشکلات را دارد اگرچه می‎تواند انسانی باشد.
*آقای دکتر بزرگی آدم به چیست و چگونه؟ بزرگی فقط به همین فرزانگی است؟
مغز انسان، بینایی، بویایی، چشایی و سیستم هیجانی را به یک زبان ترجمه می‏کند و آن هم پتانسیل عمل وگرنه مغز هیچ چیز دیگری بلد نیست. ادراک، درک و تفسیر داده های حسی است. یک بزرگمردی گفته است: در ادراک، مداخله‎گرهایی آن را تغییر می‎دهند که نامشان «اندریافت» است. یعنی اگر من گرسنه باشم به هرچیزی نگاه کنم آن را شبیه غذا و نان و آب می بینم به بیان دیگر ادراک ما تحت تاثیر نیازهای ماست. علاوه بر اینها ادراک جمعی و محیط هم برای فرزانه شدن موثر است. یک عده ای روی زمین بخاطر منافعشان با شیطان هم کنار می‏آیند. این موضوع را کانت و هگل هم نوشتند. سازگاری خوب است اما سازش کاری بد است. اینکه به خاطر منافع با بد هم کنار بیایی بد است. در دیدگاه عصب شناسی بررسی می‌کنیم که محیط چطور با درون ما تبادل میکند و چطور یک نفر می‎تواند به جای تغییر محیط، خودش را تغییر دهد. خواستن همیشه هم توانستن نیست گاهی برخی از توانستن ها در نخواستن هاست.
*یعنی چه؟
یعنی در یکسری مواقع باید «نه مقدس» بگوییم بخاطر حفاظت از اخلاق و شرافتم.
*واین بخشی از توانایی است؟
بله. کتابی است به نام «زیبایی شناسی مقاومت» که هنوز ترجمه هم نشده است. در این کتاب مطرح می شود که کسی که بتواند مقاوم باشد و تشخیص بدهد که فلان کار به شخصیت من آسیب می‏زند پس انجامش نمی‎دهم یعنی دارد مبارزه می‏کند و نه تنها این کار یک مبارزه است بلکه یک نوع هنر است. هنر اینکه یک نفر خودش و هویتش را داشته باشد و نیازهای واقعی ش را از نیازهای کاذبش تشخیص دهد. نیازهای ضروری اجتناب ناپذیر است اما اینکه خودمان را درگیر نیازهای کاذب نکنیم هم مهم است.
*جنابعالی اصطلاحی دارید با عنوان «مغز اجتماعی و تفکر اجتماعی» لطفا کمی این اصطلاح را شرح دهید.
مغز باید سالم باشد و کار کند، مغز نوزاد کار می‏کند، مغز حیوان کار می‏کند ولی این را هم در نظر داشته باشید که این مغز وقتی به اندازه کافی پروتئین نداشته باشد در روند رشدش به مشکل برمی‏خورد و امروز یکی از نگرانی های من این است که برخی از کودکان این سرزمین به خاطر اینکه ما امروز در آستانه فقر گرفتاریم ممکن است در آینده به مشکل بربخورند. پس برای خوب کار کردن مغز علاوه بر اکسیژن و اطلاعات و اینها مواد غذایی مثل پروتئین هم مهم است. نکته دیگر اینکه، مغز یاد می‏گیرد. برای یادگرفتن، حافظه لازم است، تجربه لازم است، هیجان مثبت و... همگی برای یادگیری مغز مهم است. مغز هیجانات را پردازش هم می‏کند. براساس تحقیقات جدید، هیجانات پدر و معلم از هیجانات دانش آموز مهم‎تر است و این موضوع را من هم نمی دانستم. مغز، خلاق است و حل مسئله می‏کند اما مغز اجتماعی یعنی اینکه انسان اساسا اجتماعی است و از بدو تولد بدون جمع نمی‏تواند زندگی کند. نوزاد انسان در هفته های اول، مادر را ببیند لبخند می‏زند و ما عصب‎شناسان نام آن را بازتاب اجتماعی گذاشتیم، اگر یک کودکی این واکنش را نداشته باشد یا اوتیسمی است یا عقب مانده. این موضوع از این جهت مهم است که کودک به روی همسایه نمی‏خندد فقط به روی مادر خودش لبخند می‏زند و با تمام وجودش در حال پردازش مادر است که به نوعی همان پروسه رشد است. در پروسه رشد، ما به کمک سلولهای آینه، دیگران را می‏بینیم،  دیگران را همانندسازی و تفکیک می‏کنیم ولی یک نکته جالب است که خود مغز می‌تواند به آن برسد یکی درد و دیگری همدلی. همدلی یعنی یک تصوری در مدارهای نورونی ایجاد می‌شود و همدلی پدید می‎آید. البته همدلی در همه جا نیست مثلا در کتابهای آموزش روانشناسی آمریکا، اصطلاح «همدلی» وجود ندارد چون به دردشان هم نمی‏خورد -ما باید جایی که لازم است علم را هم نقد کنیم ولی چون در کشور ما پرسشگری وجود ندارد، نقد علم هم بلد نیستیم در حالیکه مهم است، شک ژرفاسنج دریای حقیقت است. دانشگاه جای شک است- بنابراین مغز اجتماعی یعنی مغز موقعی که مسائل خودش را حل کرد سراغ حل مسائلی که جامعه با آن درگیر است می‏رود و دقیقا مغز اجتماعی در همینجا رشد می‎کند. در اینجا مغز اجتماعی می‏گوید تغییر یکسری چیزها از دست من برنمی آید ولی یکسری از چیزها را هم می‏توانم تغییر دهم مثل انتقال علم، حفظ از محیط زیست، روشنگری و.... درواقع مغز اجتماعی به فکر کمک به دیگران است. ما نباید درد را به رنج تبدیل کنیم. درد طبیعی است ولی رنج انتخابی است و مغز اجتماعی یعنی مبارزه با اینکه رنج اتفاق نیفتد. هنرمندان، دانشمندان و .. باید با مغز اجتماعی، زیبایی را تعریف کنند و بگویند که زیبایی به جراحی پوست، بوتاکس و ... نیست. به قول بودریار، پوست زن توسط نظام سرمایه داری کشف شده است و مصداق این موضوع را امروزدر جامعه می بینیم که چه درآمدزایی هایی با این عمل‌های زیبایی اتفاق می‏افتد. در چنین حوزه‎هایی روشنگری اتفاق نیفتاده است. مردم با خودشان آشتی نکردند و چه درآمدزایی‌هایی‎ها به این دلیل اتفاق می‎افتد.  من در سخنرانی هایی که در انجمن جراحان داشتم درباره عدم رضایت با بدن خود مفصل صحبت کردم.
*اساسا با داشته های خود، عدم رضایت داریم.
فاجعه این است که امروز اگر کسی اینکار را نکند به او عقب مانده می‏گویند. کسی که روی بدنش تتو می‏کند انگار روی بدنش سرمایه گذاری کرده است و احساس مرموز این را دارد که من بیشتر از بدنم یک سرمایه دیگر هم دارم. انجام کارهایی مثل بوتاکس و تزریق و اینها هم خیلی خطرناک است. پس برای آینده خوب باید در سکوی آینده بنشینیم و به حال نگاه کنیم. علم چراغ قوه است و قرار است به ما نشان دهد که چه خبر است ولی این علم امروز نشان نمی دهد که زیبایی فقط در مصرف بوتاکس نیست می‌تواند در عمل بیشتر باشد.
*من برای اینکه زندگیم ارتفاع برتری داشته باشد و به ژرفایی فراتر از رویه و معاش دسترسی پیدا کنم چگونه ممکن است؟ شاید پیرترها لازم نباشد که به کوچکتر از خودشان اصرار کنند که مثل ما باش و مثل خودت نباش اما به هرحال اگر بخواهیم او را به چیزی فراتر و مرتفع تر دعوت کنیم چگونه این اتفاق ممکن است؟
شما همیشه سوالات خطرناک مطرح می‏کنید که برآمده از تیزبینی شماست و باید به این تیزبینی تبریک گفت. واقعیت این است که علم به ما میگوید در عالم هستی یک قانونی به نام جاذبه زمین وجود دارد که نسبی هم است و از زمان کوپرنیک تا بقیه فرمول دارد. در این علم هیجان وجود ندارد. ادیان به ما می‎گویند که از کجا آمدیم و به کجا خواهیم رفت، فلسفه اینها را تفسیر میکند اما هنر سالم نه هنر از خود بیگانه، فرای واقعیت، کنار واقعیت خلق می‏کند، علاوه براینکه در هنر هیجان و بُعد زیبایی شناسی وجود دارد. دل اگر عقل داشته باشد برای چیزهای خوبی می‏تپد پس دل، خرد نیست. یکی از کمبودهای ما در جامعه این است که مردم به تاریخ هنر و ادبیات کم توجه دارند. من این موضوع را در دانشجوها هم میبینم. مثلا خواندن رمان های بالزاک و تولستوی به ما بینش می‏دهد. ما بایستی زیبایی را دوباره کشف کنیم و به بچه هایمان نشان دهیم که مادربزرگ من هم زیباست. باید زیبایی را برای بچه هایمان تعریف کنیم نه اینکه فقط نشان دهیم. جریان های پساسرمایه داری  مثل هالیوود روز به روز بیشتر از قبل در حال تحمیل از خودبیگانگی است. 
*لطفا با یک مثال تفهیم کنید که درک و توجه به هنر و زیبایی چگونه می‏تواند در رشد ما موثر باشد؟ اینکه هنر، موسیقی و زبان چه ارتباطی با رشد و کمال و تعالی و ژرفا دارد و اگر امروز یک پدر و مادری بخواهد این نکات را در زندگی ش اجرا کند باید کدام نقطه را بپاید؟
ما در ماشین یک باطری داریم که اگر استارت بزنیم و درست کار کند خوب است اما اگر این باطری ضعیف شود باید ماشین را هول دهیم. «هیجان» موضوعی است که من و سایر عصب شناسان هم خیلی روی آن در حال تحقیق هستیم هم تاکید داریم چون موضوع مهمی است. حیوان شرم و حیا ندارد و نمی تواند عشق بورزد اما انسان هیجانات ترکیبی دارد و ناحیه پیشانی بیشتر مربوط به این موضوع است. هیجان به آرامش نیاز دارد. به قول میخائیل باختین در زندگی روزمره اگر شب که می خوابیم دستگاه هیجانی مان آن روز را امضا نکند، آن روز جزو روزهای زندگی تو نیست. پس من حق دارم که در زندگی روزمره خودم باشم و باید یاد بگیریم یک چیزی که در کناری است را در یک جایی بگذاریم که بهتر و بیشتر دیده شود و یک خلق جدید اتفاق بیفتد ولی ما این خلاقیت را نداریم و فقط می‏خواهیم این کالا را بخریم و از آنِ خود کنیم؛«داشتن»، «مالِ من» در حالیکه ما بیشتر با بودن به زندگی معنا می‏دهیم. اینکه ما می خواهیم همه چیز را با داشتن از آن خود کنیم، یک نوع فقر مدرن است و من فکر می‏کنم که خانواده و آموزش و پرورش و اینها باید آموزش دهد. یادگیری اینکه یک نفر چطور با معلولیتش کنار بیاید از یادگیری ریاضیات مهمتر است. بخشی از آموزش نگاتیو است، اینکه یاد دهیم که چه کارهایی را نباید بکنیم. من می‏کنم اینجا یک نقطه عطف است. من چهار هفته هیروشیما بودم و رفتم از مدارس دیدن کردم. چیزی که برایم جالب بود اینکه آنها در مدارس علاوه بر آموزش کلاسیک، بعد از تمام شدن مدرسه، معلم و دانش آموزان لاس کار می‎پوشند و آنجا را تمیز می‎کنند و معلم در حین انجام اینکار به بچه ها تفکر انتقادی و نقد کردن را یاد می دهد وی متاسفانه ما چنین مشارکت هایی نداریم و همه در کشور ما از مشارکت فراری هستند. ما باید اینقدر اینجا را زیبا کنیم که جاذبه داشته باشد و بتواند آینده را بیافریند.
*اما منظورتان از زیباکردن به معنی رنگ و لعاب زدن نیست بلکه به این معنی ست که همین‎هایی که داریم با چیدمانی متفاوت زیبا بنمایانیم و تفهیم کنیم که همینها هم زیباست.
گذشته از جامعه مصرفی ایران و آمریکا، به قول فردوسی بزرگ چو شادی بکاهد، بکاهد روان/ خرد گردد اندر ناتوان. یعنی شادی بدون خرد به درد نمی خورد. شادی تقسیم نشده، اندوه بزک شده است. من اگر تنها بخندم همه فکر می‎کنند من دیوانه شدم پس باید با شما بخندم. ما باید معنی لذت را به فضیلت، تبدیل کنیم وگرنه که لذت را حیوان هم دارد. دیالکتیک شادی در این است که وقتی ما از مشکلی که داریم آزاد شویم، شاد می‌شویم. واقعیت امر این است که پروسه حل مشکل بزرگترین شادی است و ما علی رغم مشکلاتی که داریم می توانیم شادی را در زندگی روزمره بیاوریم آن هم به قول باختین با حل مشکلات خودمان و مشکلات جامعه. داشتن شادی برای رشد مغز و شخصیت فوق العاده مهم است چون مغز همان شخصیت است. در خیلی از سخنرانی های من، به من نقد می‏کنند که همه چیز مغز نیست. شوپنهاور هم گفته همه چیز مغز نیست اما بدون مغز هم هیچ چیز نیست. پس مغز هست. ما هستیم. ما عصب شناسان هم هستیم چون خیلی ها اصلا اینها را قبول ندارند. هیجان معلم و رفتارش از آموزش او مهمتر است چون دانش آموزان از او الگو می‏گیرند و خیلی از بچه هایی که تک سرپرست هستند با یک معلم خوب جایگزین پدر و مادر پیدا می‏کنند که خیلی مهم و ارزش است. اصلا یکی از ارزش های آموزش و پرورش این است که کم و کاستی های بچه ها را فروبکاهد. ارتباط یعنی اثرگذاری و اثرپذیری ولی مردم امروز اصلا ارتباط ندارند و ارتباط می تواند شادی بیافریند و حل مشئله کند و همه این اتفاقات بدون حضور فرهنگ و هنر شدنی نیست یعنی فقط علم و دانش نقش ندارد. خیلی از داستانهایی که در کتابهای درسی امروز کشورما وجود ندارد مورد تائید نیست چون این داستانها باید جذاب باشد و تفکرات و خلاقیت بچه ها را بالا ببرد و باعث شود که آنها به شناخت برسند، نقد کردن و پرسشگری را یاد بگیرند. پیشنهاد من این است که خانه ها هم گاهی جلساتی برای نقد پدر و مادر برگزار شود. نیازهای ضروری را بنویسیم، نیازهای کاذب را هم بنویسیم و بعد درباره آن صحبت کنیم.
*منتها ادب، آداب دارد؟
بله. آداب دارد  وباید آدابش رعایت شود.
*آقای پروفسور عشایری خیلی ممنونم و به ما افتخار دادید.
من از شما ممنونم. بنده به عنوان یک معلم درسهایی را تحویل دادم که حتما هم ناقص بوده است.
فکر کردن باید بیاموزیم، دانستن باید بیاموزیم، آموختن باید بیاموزیم، هوش هیجانی را باید بدانیم و یاد بگیریم و جایگاه هیجان نسبت به آموزش را باید بدانیم و بفهمیم. نقد کردن و تحمل نقد شدن را باید بیاموزیم.