سپنج هفدهم؛ میزبان استاد منوچهر صدوقی سها فیلسوف، عرفانپژوه، نویسنده و حقوقدان اهل ایران است. این سپنج مباحثه ایست پیرامون مقصد و مقصود نهایی انسان. سپنج دعوتی است به تفکر و پیشنهاد می شود در خلوت تماشا کنید.
*خدمت شما سلام عرض میکنم و به سپنج ما خوش آمدید. به ما گفتند سپنج به معنای عاریه و دار گذر است بنابراین من دل نمیبندم به این سپنج اما از این جهت که در سپنج سرورانی تشریف میآورند که ما را مشرف میکنند و دمی که محضر میهمانان مینشینم به تفکر میگذرد دوست دارم تا بدانیم و بفهمیم که آیا جدیتر از آب و نان و خورد و خوراک و نشست و برخاست و غریزه ورزی ها چیز دیگری هم هست یا نه؟
اگر موافق باشید من یک مقدمه ای عرض کنم و بعد به سوال شما پاسخ هم. همه ما میدانیم که عرفان، حکمت مشاء و حکمت اشراق کلام هستند ظاهرا یک اشکالی پیش میآید و آن هم اینکه گفته میشود از طریق چهارراه به حقایق میتوان رسید. مکتب عقلی محض (مشاء)، شهودی محض (اشراق)، کلام (عقلی مایل به دین) و عرفان (شهود مایل به دین). متاسفانه ما می بینیم که از این چهار عنوان با نام مکتب یاد میکنند در حالیکه اگر این چهارتا مکتب باشند یعنی چهاررقم حقیقت در عالم وجود دارد یا خیر.تلقی کلاسیک این است که عقل، شهود و.. هرکدام یک مکتب مستقل است و نتیجهش اینکه ما بگوییم یک واقعیت شهودی در عالم داریم، یک واقعیت عقلی در حالیکه اینطور نیست؛ حقیقت یگانه است. بنابراین حرف من این است که این چهار موردی که نام بردم، چهار مکتب نیستند، چهار روش هستند انگار چهار تا خیابان هستند که به یک میدان ثابت میرسند و چنین نیست که چهار خیابان جداگانه در عرض هم باشند. دلیلش هم این است که در عالم دو واقعیت وجود ندارد. حضرتعالی خودتان هستید و غیر خودتان هم نیستید چون یک هویت واحد دارید و همه موجودات اینطور و تمام حقایق هرچه هستند واحدند. میخواهم عرض کنم که اگر قرار است بحث عرفانی کنیم نباید فکر کنم که حقیقت عرفانی چیزی مقابل حقیقت عقلی است چون حقیقت واحد است. اگر میگوییم برترین دریافت، دریافت عرفانی است به این معنی نیست که دریافت های دیگر هم دریافت دیگری دارند. ممکن است برخی از بینندگان بگویند این حرفها ربطی به بحث ندارد اما بنده میخواهم بگویم باطنا ربط دارد.
*آن مثال که میگویند حقیقت یک آینه شکسته شده و پاره پاره شده است مثال درستی است؟
این همه عکس مِی و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغ رُخ ساقیست که در جام افتاد
شما فرض بفرمایید که در این جایی هستیم آینه های متعددی وجود داشته باشد اما همگی ما را در وضعیتی که هستیم نشان میدهد چون ما هویت واحده هستیم که ممکن است راه های رسیدن به ما مختلف باشد اما ما فقط یکی و خودمان هستیم.
*و در هر پاره ای از آینه، پاره ای از من پیداست و نه همه من.
نه آینه شماست، نه شما آینه اید. عمران صابی مناظره ای با امام رضا (ع) دارند که من به کسانی که به مباحث عرفانی علاقه دارند توصیه می کنم این حدیث شریف را بخوانند. مضمون این حدیث و مناظره این است که آینه همه جزئیات ما را نشان می دهد، حتی چیزهایی که ما در خودمان نمیبینیم و به یک معنا آینه توست اما تو در آینه ای یا آینه در توست؟ این حدیث شرح های متعددی هم دارد که خواندنی است و بنده هم شرحی بر آن در یک کتاب نوشتم.
منظورم از تمام این مباحث این بود که بگویم حقیقت یکی بیش نیست اما راه های وصول به حقیقت متعدد است. اگر انسان بخواهد از این روزمرگی بیرون بیاید باید بیاندیشد و فکر کند که گمشده انسان چیست. آیا گمشده ما فقط تربیت و تحصیل و شغل است؟
*حالا چه بپرسیم که گمشده انسان چیست یا اینکه بپرسیم انسان باید به کدام مقصد و دنبال چه چیزی برود؟
دنبال چیزی که غات الغایات است. مثلا فکر کنید ما می خواهیم از تهران به شیراز برویم، خب اگر در این مسیر از قم رد نشویم به شیراز نمیرسیم. قم هم مطلوب ماست اما مطلوب به ذات ما نیست یعنی نمی توانیم وقتی به قم رسیدیم فکر کنیم دیگر به مقصد رسیدیم.
*برای همین عرض کردم که دنبال آب و نان رفتن و روزمره نفی نمیکنیم، سرزنش هم نمیکنیم.
دقیقا. نه سرزنش میکنیم نه نفی. ولی مطلوب نهایی نیست و مقدمه است. هرکسی یک مقدار دقیقتر فکر کند حقیقت برایش روشن میشود. فرض بفرمایید ضروریات انسان مطلوب باشد، سلامت نسبی، آرامش خاطر، شغل و ... را داشته باشد ولی باید از خودش سوال کند که اگر من همه اینها را داشته باشم یعنی دیگر به مقصد رسیدهم؟ من گمان نمیکنم انسان متفکر اینطور فکر کند. انسان به گونه ای است که حتی اگر همه خوبی های عالم را هم به او بدهند راضی نمیشود.
*آفرین راضی و قانع نمیشود اما اینکه افزون بر اینها چه بطلبد این مهم است؟ آیا باید همانها را بیشتر بطلبد یا چیزهای دیگری بطلبد؟
شنیدم مرحوم سید قوام فرموده بودند که برای آدم بینا و دردمند هیچ وقت این شرایط برایش مهیا نمیشود بنشیند و بگوید آخیش راحت شدم و کارم تموم شد چون کار این عالم تموم شدنی نیست. عالم راه است ولی مقصد نیست. زندگی ما هم راه است. گاهی متاسفانه این مغالطه پیش میآید که زندگی مطلوبیت ذاتی پیدا میکند در حالیکه اینطور نیست. اغلب ما فکر نمیکنیم چه شرایطی بوده که آدمی مثل من پدید آمده است. فقط میدانم هزاران قوانین دست به دست هم دادند تا یک انسان متولد شد، میلیارد میلیارد قانون حکومت میکند تا یک انسان بزرگ شود و زندگی کند. آیا همه اینها برای این بود که من فقط به این عالم بیایم و بعد هم خاک بشوم و از این دنیا بروم؟ آیا این معقول است؟ من یافته و گفتهم یکی ست و اینطور فکر میکنم که زندگی مطلوب ذات نیست و انسان چه دید الهی داشته باشد چه دید مادی. حتی اگر از منظر یک ماتریالیست به دنیا نگاه کنیم باید از او بپرسیم که آقای ماتریالیست تو به عنوان یک انسان میتوانی قبول کنی که مطلوب تو همین زندگی است ؟ به نظرم اینطور طرز فکر که انسان فکر کند این زندگی طبیعی و اجتماعی مطلوب بالذات است خیلی ظاهربینی و روزمرگی است. اینکه گفتم اینطور نیست که عقل یک دریافت داشته باشد و عرفان یک دریافت دیگر به این خاطر بود که من گمان میکنم حرف واقعی، حرف عرفاست. انسان به سکوت و سکونی که باید نمیرسد الا با وصول به خدا.
*خدا با چه تعریف و ویژگی هایی؟ چون لفظ خدا نزد آدمهای مختلف متفاوت است هم به لحاظ تفاوت فهم هم به لحاظ تفاوت عقاید. دوست دارم طوری گفتگو کنیم که جامع باشد. بنابراین بگویید که خدا با چه تعریفی و آیا این خدایی که منظور شماست دست یافتنی است که من مقصد قرارش دهم؟
خدا، مطلق است. مطلق، در اندیشه و تصور نمیگنجد. فرض بفرمایید من یقین دارم در عالم شهری به نام لنینگراد است و این یقین من هم مطابق واقعیت است اما این به معنای این نیست که من از لنینگراد تصور دارم.
*اما تصویری از آن مقدار که وصفش را شنیدید دارید.
خیر، ندارم. همینقدر میدانم که یک چیزی مطلوب من است منتها من را اگر به آنجا ببرند که من نمی دانم بای کجا بروم. درباره حق تعالی هم همینطور است ما فقط یقین به وجود عام داریم و میدانیم هست اما هرچه بخواهیم تصور کنیم آن اطلاق را موید میکنید و آن خدا نیست درواقع ما با اینکه یقین داریم خدا هست اما تصوری از او نداریم اما میدانیم که از دل ما یک خط بی نهایت نورانی به جایی کشیده می شود که ما نمیدانیم آنجا کجاست و به آن میگوییم خدا و نمیدانیم «آن» چیست اما میدانم که از دل من یک خط نورانی بی نهایت کشیده می شود که نمی دانم آن چیست و نهایت سیر انسان، رسیدن به آن کمال است. انسان در این عالم تمام امتیازات مادی را به دست میآورد اما وقتی میخواهد بمیرد از خودش میپرسد که من به آنجا که میخواهم برسم، رسیدم.
*اگر اشکال ندارد کمی مباحثه کنیم. این «نمیدانم» خیلی چالشی و جنجالی است. اینکه من ندانم چیست و کجاست معنی ناظر به میدان رفتار و عملش این است که من قدم بردارم به سوی مقصودی که نه میدانم نه میفهمم، نه می شود فهمید نه میشود دانست. حرکت به سوی ابهام یعنی چه؟
اتفاقا اصلا حرکت به سوی مبهم نیست، حرکت به سوی ندانسته ای است که عین دانستنی هاست. مثلا یک نفر فکر میکند نهایت سیر انسان، وصول به بهشت است ولی مراد اصلی ما رفتن به بهشت نیست، مراد ما همین بیسویی است. وقتی میگوییم نمیدانیم در این ندانسته ما، عالم عالم دانسته وجود دارد اما نمیتوانیم تصور کنیم و به زبان بیاوریم.
*اگر بگویید به سوی هرسویی قابل فهم و درک است اما به سوی بی سویی را نمیفهمم. حرکت به سوی بیسویی چه امتیازی دارد؟
حرفی منسوب به افلاطون وجود دارد با این مضمون که در دل من صدها مسئله است که برایم ثابت یقینی است که برای آنها دلیل دارم اما نمیتوانم آن را بیان کنم.
*بله قبول این را میفهمم.
بسیار خب. حرف من هم از این جنس است. اینکه میگویم نمیدانم، شامل فراوان فراوان میدانم هاست. میدانم هیچ کدام از اینها نیست. بهشت نیست، کشف و کرامات نیست یعنی گویی همه چیز هست و هیچ چیز نیست. من فقط نمیتوانم آن را بیان کنم.
*تا اینجا را قبول دارم که نمیدانم اما «هیچ» را قبول ندارم. اینکه همه چیز هست اما هیچ نیست را قبول ندارم یعنی نمیفهمم. ولی همه چیز هست را میفهم.
هر انسانی یک «من» دارد. شما میگویید دست من، پای من، نفس من، روح من و.... این روح من که چیست؟ شما من دارید یا ندارید؟
*بله دارم.
این منِ شما چیست که نفس و روحتان را با آن نسبت میدهید. در فلسفه کلاسیک میگویند حقیقت انسان نفسش است اما بالاتر که میروید نفستان را هم به آن «من» منسوب میکنید و میگویید نفس من، روح من. آن «من» چیست.
*خداوند هم میفرماید انفسکم یعنی جان شما.
احسنت؛ هزارآفرین. حالا شما از این من چه میدانید؟ منِ شما یعنی دست و پای شما؟
*خب دست و پا نه. همه من.
ما وقتی میگوییم دست من یعنی این دست من است اما همه من نیست به همین خاطر اگر کسی برای دستش اتفاقی بیفتد که از «من» او کم نمی شود. پس وال این است که آن «من» چیست که مضاف بر آن است؟ هست یا نیست؟
*بله هست.
هرچیزی یک وجود عام و یک وجود خاص دارد. وجود عام هر موجودی این است که هست، نیستی نیست.وجود خاصش هم ماهیتش است. ما به وجود عام خودمان یقین داریم. من میگویم، من می خواهم، من میروم و... این من کیست؟ ما چیزی از آن نمی دانیم.
*ولی اگر شما از من بپرسید که تعریفت از «منِ» خودت کیست نمی گویم چیزی هست که نمیدانم. ممکن است بگویم چیزی هست که من بلد نیستم آن را بگویم.
اشکالی ندارد همین هم درست.
*میخواهم بگویم همین من حتما به خودی خود تعریف دارد اما ما آن را نمیدانیم ولی جالب این است که اهل علم، معنا و معرفت هم میگویند نمیدانیم.
واقعا نمی دانند اما این نمیدانم، شامل میدانم هاست.
*آفرین. یعنی چون میداند فهمیده که نمیداند.
شما این را بالاتر که ببرید که به حق تعالی میرسید. اولین موضوع معرفت ما حق تعالی است.
*خود حق تعالی از خودش تعریف نداده است؟
خیر. چون اصلا تعریف بردار نیست.
*البته جای خود همین حق تعالی گفته انی اناالله یعنی خودش را با خودش تعریف کرده است.
بله ولی خب به من بگویید «الله» یعنی چه.
دائــمــا او پـــادشــاه مطلــق است
در کمــال عــز خود مستغـرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد عقل وجود آنجا که اوست
اصلا خدا پیشکش شما از خودتان چه شناختی دارید. خود شما چیست؟ شما که سهلید ابن سینا و دکارت هم برای این سوال جواب ندارند. اما یقین داریم که هست و بسیار هم به آن عالمیم. تمام این حرکات و سکنات ما تجلیات ماست ولی در عین حال آن را نمیشناسیم.
*در اندرون من خسته دل ندانم کیست. که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
حدیثی داریم که یک نفر نزد امام صادق (ع) رفت و از ایشان پرسید خدا کیست؟ حضرت فرمودند شما تا به حال سوار کشتی شدید؟ آن فرد گفت: بله. حضرت فرمودند شده تا به حال آن کشتی بشکند. فرد گفت: بله. حضرت فرمود همان خداست. خدا چیزی است که ما هیچ تصوری از آن نداریم اما متصلیم. باور بفرمایید همه موجودات به خدا متصلند چه بخواهند چه نخواهند، چه بدانند چه ندانند و غایت مطلوب انسان، تا به او نرسد همین خواهد بود که هست.
*خب ممنونم. فکر میکنم فهمیدم و اجازه میدهم که در من دم بکشد و وارد بخش دیگری از گفتگو میشوم.اینکه کدام مقصود شایسته آن است که عمر بی تکرارم را صرف او کنم فرمودید: حق تعالی. عرض کردم با چه تعریفی. فرمودید و دانستم. حالا میخواهم بپرسم با چه وسیله ای؟
ما یک دوست عزیزی داشتیم، مرحوم شیخ حسن قهرمانی.شاعر و عارف درجه یک و از شاگردان آیت الله شاهآبادی بود. او یک قصیده 500 بیتی به نام «انسان نامه». در یکی از ابیاتش آمده است:
متن عالم آدم است و
شرح آدم عالم است.
انسان متن عالم است و عالم شرح آدم است یعنی اینکه هرچه در عالم است، نمونه ش در آدم است. اما در این آدم یک چیز وجود دارد که در عالم نیست. آنچه که در عالم هست در آدم هست اما آنچه که آدم هست در عالم نیست چون جنبه انسان، جنبه خلیفه اللهی در عالم دارد. در سوره انبیاء آمده است: وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمینَ. عالمین یعنی چه؟
*ساکنان جهان ها.
خیر. رحمت نمیتواند در عالم باشد چون رحمت بالاست اما مرحوم در پایین است. پس رَحْمَةً لِلْعالَمین یعنی فرای عالم بودن.
*یعنی برتر از عالمین.
یکوقتی میگوییم ما رحمت بر عالمیم. اینکه تو معلم من باشی به معنای این نیست که من، تو باشم.
*خیر. اما یکی مثل من هستی که علم تو بیشتر از من است.
رحمت، فرای مرحوم است پس تو هم فرای عالم هستی. آن فرایی همان جنبه خلیفه الله است.
*بله ما فرای عالم هستیم اما ورا و طرف دیگر آن که نیستیم.
منظورم این است که در آدمیزاد یک چیزی هست که در کل عالم نیست و انسان ساکن و ساکت نخواهد شد الا اینکه به او که فرای عالم است برسد.
*خب آنجا دیگر ساکن میشود یا تازه حرکتش شروع میشود؟
چه بخواهد چه نخواهد برای رسیدن به او حرکت میکند و تا وقتی به او نرسد این تلاطمات هست. انسان، چون فرای وجود است با هیچ یکی از عوالم وجودیه اقناع نمی شود و آرام نمیگیرئ.
*فکر کنید خود شما بهترین امکانات مادی را داشته باشید فکر میکنید به آن راضی میشوید؟ فکر میکنم خیر.
درست میگویید راضی نمی شوید. کی راضی می شویم؟ وقتی به مطلوب بالذاتش برسد. مثل دوران بچگی که یک اسباببازی میخواستیم و برای رسیدن به آن گریه میکردیم و وقتی به آن میرسیدیم یکی چیز دیگر میخواستیم و این ادامه داشت. ما یک معلمی داشتیم که میگفت خانه و ماشین و... اسباببازی هایی است که برای بزرگترها ساخته شده است و ضمن عذرخواهی از مخاطبین به عقیده من، اگر کسی به این چیزها رضایت دهد و بگوید که همینها کافیست هیچ فرقی با آن کودکی که برای اسباب بازی گریه می کرده ندارد. اینکه پرسیدید از چه راهی باید بگویم: الطرق إلى الله تعالى عدد أنفاس الخلائق هیچ راهی باطل نیست. همانطور که در قرآن هم داریم وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا. یعنی یک راه وجود ندارد. اگر صادق باشید در سیر الیالله باشیم.
*صادق یعنی راستگو بودن؟ چون صادق بودن، فقط گفتن که نیست.
منظورم صدق کلی است. وقتی تشنه هستید چطور طلب آب میکنید همانطور باید صادق و طالب باشید. از طرف دیگر:
بس که هست از همه سو و همه رو راه به تو
به تو برگردد اگر راهروی برگردد
یعنی گویی انسان داخل دریاست و بگوید می خواهم بروم بیرون کجا برود؟ عرضه داخل دریاست. هر سو بروی به سوی بی سویی میروی. منتها خوش به حال کسی که درک میکند و می فهمد که دارد به سمت یک سو میرود.
*به سوی بی سویی میرویم یا به سوی او سویی؟
به سوی بی سویی میرویم. آنی در کار نیست.
*خب مشکل من با همین است. نمیشود بی سویی باشد که بالاخره من باید به یک سویی بروم دیگر.
بی سویی یعنی فراتر از ضوابط ما.
*بله این قبول است. اینکه به سوی سویی میروی که کرانه و محدودیت ندارد.
وقتی میگوییم بی سویی یعنی جامع سوها و سویی مشتمل بر همه.
*پس وقتی میگوییم هیچ یعنی مثل هیچ چیز نیست.
بله این تعبیر ماست. به همان موضوع «من» برمیگردیم. ما هیچ تلقی از «من» نداریم اما تمام حرفهایی که درباره انسان میزنیم درباره من میزنید. من گرسنه می شوم، من تشنه م، من زنده م و.... همگی تجلیات من است.
*خب حالا در جریان زندگی عادی،خاکی، مالی و مادی اگر بخواهیم این نوع نگاه را پیاده کنیم دانستیم که باید به سمتی برویم که حد ندارد. آدرسش را نمیدانیم اما میدانیم راه های زیادی برای رسیدن به آن وجود دارد. حالا سوالم این است که هرکس چه بخواهد چه نخواهد، چه الهی باشد چه نباشد به هرراهی برود درست است؟
من گفتم چه بخواهی چه نخواهی اما نگفتم که این راه درست است. بنده عرض کردم بخواهی نخواهی به حق خواهی رسید. اگر خودت مسیر را پیدا کردی و رسیدی که خیلی خوب ولی اگر خودت نرسیدی، خواهدت رسانید اما به چه قیمتی؟ نمیشود جنایت کرد به نیت سیر الی الله. بنده عرض کردم انسان بخواهد یا نخواهد نظام عالم بر این معنی مبتنی است که به حق خواهی رسید. انالله و انا الیه راجعون. چه بخواهی چه نخواهی خواهی رفت اما یکی عالما، عامدا و خاصه میرود و زنده می شود اما یکی نمیرود او را میبرند. اما با چه قیمتی؟
*اینکه گفتید راه های مختلف هست چطور؟
صحبت من درباره هدایت بود به این معنا که راه های هدایت متعدد است نه اینکه همه راه ها به هدایت میرسد. دو معنا وجود دارد؛ یکی اینکه همه راه ها درست است یکی هم اینکه یکجا راه های درستی دارد. تصور کنید شما می خواهید بروید بازار تهران، آیا از هر طرف بروید به بازار تهران میرسید؟
*خیر.
اما بازار راه های متعددی دارد. آنها راه های هدایت است اما این به این معنا نیست که همه راه ها، راه هدایت است.
*خب اگر بخواهیم به زبان خوش برویم، دانستن این آدرس ها و جزئیات راه ها برای هرکس مقدور است به بیان دیگر افتادن در این راه ها چه شرایط و ملزوماتی میخواهد، به عقل همه ما میرسد؟
من دوباره حرف خودم را میزنم. برای بنده ثابت است که عقلی که همیشه از آن دم میزنیم اصلا منکر قداستش نیستیم، منکر عظمتش نیستیم، اما عقل هم به کم هم به کیف مطلق نیست، محدود است. ما فکر میکنیم که عقل مطلق است اما اصلا اینطور نیست. در عالم موجوداتی هستند که عقل اصلا راه به آنها ندارد. عالم مادی پر از مواد حجیم است، حجم حاصل سطوح و سطوح مرکب از خطوط و خط هم مجموعه نقطه است. می گویند نقطه ، بُعد ندارد پس اگر قرار است خط مجموعه نقطه باشد که ملاک بُعد است چطور مرکب از چیزی است که بُعد ندارد. عقل شما به ما این موضوع را اثبات کند که نقطه بی بُعد به خط بُعد داده است. آیا شدنی است؟ خیر چون اصلا راه ندارد. نتیجه اینکه عقل به صورت کمی مطلق نیست و اینطور نیست که همه چیز را بفهمد، به صورت کیفی هم مطلق نیست. خیلی چیزها را میفهمد اما در حد خودش. چنین نیست که عقل، کاشف اسرار عالم باشد. در احادیث متعدد هم آمده که عقل تنها قوه درک انسان نیست. نتیجه اینکه ظرایف و لطایف و جزئیات اینها کار عقل نیست.
*اما برتر از او هم نداریم برای فهمیدن.
بسیار داریم. مَا کَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى / أَفَتُمَارُونَهُ عَلَى مَا یَرَى. چنین نیست که تنها قوه درک حقایق عقل باشد. عقل بسیار محترم و مقدس است اما در ساحت خودش. نتیجه اینکه عقل به خیلی چیزها راه ندارد اما این به معنی این نیست که ما درنمییابیم بلکه به این معنی است که ما با قوه های دیگری آن را در می یابیم. عقل، کلیات سیرالی الله را برای ما ترسیم میکند اما اینکه چگونه برویم، کار عقل نیست.
*اما با عقل میشود شروع کرد؟
بله. لَقَد کانَ لَکُم فی رَسولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَة. کسی که از یک راه نرفته است می تواند کسی دیگر را با خود ببرد؟ پس ما راهنمایی فرای عقل میخواهیم.
*بله ولی دراین آیه که مطلق نگفته اُسوَةٌ، بلکه گفته برای کسانی که شرایطی داشته باشند.
شما اینطور به موضوه نگاه کنید آیا به صِرف عقل می شود سیر الی الله کرد؟ اولا باید عقل را معنا کنید.
*فهم، همان عقل است.
خیر اینطور نیست. فهم همان عقل نیست. تفهیم روی دیگری است. عقل خودش در می یابد اما تفهیم نموده می شود. ما وقتی میگوییم تفهیم شد یعنی از بیرون به ما تفهیم شده است.
*درک و دریافت چه؟
همین درک و دریافت هم توسط عقل صورت میگیرد. از یونان تا اسلام خیلی از فلاسفه مونوگراف هایی با عنوان «فی معانی العقل» دارند و همه این فلاسفه گفتند که عقل معنی وحد ندارد. عقل در فلسفه یعنی شناخت مجهولات برپایه علوم پیشین اما محدود است.
* أَوَّلَ مَا خَلَقَ اَللَّه چطور؟
آن یک معنای دیگر است. اشاره کردم که عقل معانی متعدد دارد. أَوَّلَ مَا خَلَقَ اَللَّه، عقل فلسفی که من تعریف کردم نیست یک عقل دیگر است.
*خب بالاخره باید یک چیزی بگوییم که به عقلمان برسد.
این عقل همان، عقل فلسفی است که نمی رسد.
*اگر نمی رسد پس به چه کارآید؟
محدود به ساحت خودش است. عقل به یک معنا مصحح حسیات است. حس ما این دیوار را فلان شکل میبیند. چرا؟ چون عقل ما می گوید. عقل شما میتواند آنطور که چشم من میبیند شما را ببیند یا بشنود؟
*خیر.
خب اینکه عقل نمیبیند و نمیشنود نقص عقل است؟
*خیر. کارکردش چیز دیگری است.
دقیقا. همانطور که چشم فقط می بیند و گوش فقط می شنود، عقل هم کلیات را درک میکند. ولی زمانی که عقل را به همه چیز تعمیم میدهیم کار خراب میشود.
*آن عقل که گفتند ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان چطور؟
آن هم غیر از این عقل است و این مباحث دیگر خیلی بحثهای تخصصی می شود. خلاصه ش اینکه عقل، درک کننده همه حقایق نیست و آنهایی هم درک میکند در حد کمال نیست و این هم نقص عقل نیست چون وظیفهش همین است. هرچیز قوه درک خودش را دارد نباید آن را به همه چیز تعمیم داد. شما وقتی مقابل یک تابلوی زیبا می ایستد هم زیبا را درک میکنند هم زیبایی را. در حالیکه مردم فکر میکنند فقط زیبا را میبینند در حالیکه عقل آن تابلوی زیبا را درک میکند، اما من جمال را هم درک میکنم که آن درک در عقل نمیگنجد در واقع در جمال من به آن تابلو متصل شدم و آن را شهود کردم.
*خب من این را میگویم حس یا درک.
نه حس نیست چون زیبایی جزو محسوسات نیست، درک هم نیست چون درک شامل عقل هم می شود.در جمال من اثر را رویت میکنم.
*خب یعنی این شهود نه بحث دارد نه توضیح؟
بله. چون عقل چطور میتواند زیبایی را درک کند، راه ندارد اما اینکه میگوییم راه ندارد به معنی نقصش نیست بلکه به این معناست که وظیفه ش نیست. اما ما این وظیفه را به عقل تحمیل میکنیم که نتیجه هم نمی دهد.
*پایان سخن، تکرار پرسش برای دریافت یک جمله عمومی. عمر خودم را صرف چه مقصودی کنم و چگونه صرف کنم که در مسیر گذران زندگی عادی بیرزد؟
والله این کار آدمهای والاست. من صلاحیت ندارم درباره این موضوع حرف بزنم اما در محدوده خودم می توانم عرض کنم، همینقدر که من بفهمم که مطلوب بالذات من در این عالم نیست، فکر میکنم رستگارم تازه آن هم اگر بتوانم و این معنایش نفی این عالم نیست.
*و ندویدن و نکوشیدن هم نیست؟
ابدا. باید از تمام مواهب عالم به نحو صحیح استفاده کنم اما مطلوبیت بالذات برایشان قائل نشوم و نگویم سیر میشوم برای خود سیری چون من تازه وقتی سیر میشوم متوجه می شوم که مسئله م چیست و وقتی گرسنهم نمیتوانم فکر کنم. ولی نمی توان هم گفت، سیری مطلوب بالذات است. وای از آن روزی چنین چیزهایی مطلوب بالذات شود. علم، بسیار خوب است ولی آیا علم امروز مطلوب بالذات است؟ مخصوصا علمی که با فشار دادن یک دکمه یک شهر را کن فیکون کند درحالیکه علم قرار بود در خدمت مردم و ملت ها باشد نه اینه آلت قدرت باشد. عالِم بی اخلاق و مادی نگر نتیجه ش می شود دنیای امروز. به عنوان جمله آخر اینکه عالَم بر تو حاکم نیست بلکه تو بر عالَم حاکم هستی و اگر اسیر عالَم شوی کارت خراب می شود.
*مچکرم و ممنون و به ما افتخار دادید.
خواهش می کنم و عذرخواهی می کنم اگر وقت ببیندگان این برنامه را گرفتیم. به ما تکلیف شد، ما هم انجام دادیم.
*خواهش کردیم و شما اجابت کردید.
هر مقصد و مقصودی جز خدای عز و جل حد من نیست و کلاس من نیست. مرا جز او مقصد و مقصودی نشاید.