ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

هوشنگ مرادی کرمانی

سپنج شانزدهم؛ استاد هوشنگ مرادی کرمانی، نویسنده نام آشنای قصه های ایران، به موضوع خلق داستان هر کدام از ما در زندگی می پردازد. سپنج دعوتی است به تفکر و بهتر است در خلوت تماشا کنید.


*سلام استاد و خیلی به سپنج ما خوش آمدید.
سلام بر شما.در همین اول بگویم که من به تازگی نبات یزد خریدم و چای را فقط با نبات می‎خورم و چقدر خوشمزه است. به نظرم فقط نبات یزد، نبات است.
*خب خداروشکر خاطره خوشی از یزدی ها دارید.
بله. کتاب «خمره» من هم در یزد نوشته شده چون من دوست روح الله مفیدی بودم و ایشان اولین استاد من در رادیو کرمان بود.
*به سپنج ما خیلی خوش آمدید و اگر من سرمایه‎ای داشتم با حضور شما به سرمایه های من افزوده شد و از این بابت هم خیلی از خدا ممنونم هم از شما. 
پیشاپیش باید به کسانی که برای این برنامه زحمت می کشند و کسانی که این برنامه را می‏بینند سلام بگویم و به آنها بگویم ممنونم که مرا می بینید و دوستتان دارم و دستتان را می بوسم.
*سپنج به معنی عاریه و کنایه از دنیای گذراست. بهرحال گل همین پنج روز و شش باشد. اما گاهی اوقات فکر میکنیم همینکه موقت و گذراست پس بی ارزش هم است و گویی که ارزش فقط در جاودانگی است. بعضی هم برعکس این فکر می‌کنند و می گویند اتفاقا چون گذراست، مغتنم شمرد و قدر هر لحظه ش را دانست تا شما چه فرمایید.
والا من تا به حال راجع به این موضوع جایی نظر ندادم و نمی‎دانم هم چی بگویم. ما وقتی به دنیا می‎آییم اولین وظیفه مان این است که چه کسی هستیم. ما مثل درختی هستیم که از زمین سرکشیده حالا باید لدانیم چه درختی هستیم. اگر چنار هستم به عنوان یک چنار چه وظیفه ای دارم؟ می‎توانم هوا را تمیز کنم یا می‎توانم سایه داشته باشم و در مواقعی هم زیبایی داشته باشم اما اگر من درخت سیب باشم وظیفه دیگری پیدا می‎کنم. من به عنوان نویسنده در این سال‌هایی که می‎نویسم احساس کردم که من فقط می‎توانم نویسنده باشم و در گفتگوهای مختلفی که تاکنون انجام دادم گفتم که من به دنیا نیامدم تا ساختمان  طبقه بسازم، به دنیا نیامدم که پزشک شوم، به دنیا نیامدم که خلبان بشوم و... من به دنیا آمدم تا ترکیبی از آنچه که می‎بینم و تصویری از خودم به عنوان یک یادگار و یادبود در این دنیا به جا بگذارم و یکجور تاریخ دوره خودم را روایت کنم و همه آدمهای کتاب هایم جزو همین تاریخ هستند. من فکر می‎کنم ما اگر بتوانیم خودمان را بشناسیم بهتر می‎توانیم به دیگران خدمت کنیم. تصور کنید یک درخت چنار 100 سال عمر می‎کند اما یک درخت آلبالو 5 سال عمر می‎کند چون جنس های آنها با هم فرق دارد. پس در مورد ما آدمها هم باید ما جنسمان و کارمان را بشناسیم و زندگی موقعی برای ما بهتر می‏گذرد که خودمان را بشناسیم. وقتی خودمان را شناختیم، خدا را هم می‎شناسیم، وقتی خودمان را شناختیم، جامعه مان را می شناسیم. برای  تولدم گفتگویی با مجله چلچراغ داشتم و آنجا از من پرسیده بودند که نظر شما درباره تولد چیست؟ من همین حرفها را زدم و این مثال را آوردم که مادر من به جای بچه یک دوربین فیلمبرداری زاییده که سر صحنه بایستد. چون من از وقتی بچه بودم تصاویر مرتب از ذهنم می‎گشت و برایشان قصه می‏ساختم به همین خاطر می‏توانم بگویم من نویسندگی را از 3-4 سالگی شروع کردم. روستای سیرچ دره ای در کرمان است که خیلی باصفاست و من تک و تنها در آنجا زندگی می‏کردم چون من وقتی پنج ماهه بودم مادرم از دنیا رفت و پدرم مشکلات روانی داشت که فقط در خانه می‏خوابید و راه می‎رفت و من عملا پدر و مادر نداشتم؛ انگار وظیفه مادر من این بود که یک دوربین به دنیا بیاورد. من خیلی راجع به درخت نوشتم و نام بسیاری از کتابهایم هم مربوط به درخت است و فکر کنم در این برنامه هم مثالهایم بیشتر درباره درخت باشد.
*بحث شناختن خود بود. یک نفر از من پرسید که شناخت از خود یعنی چه و چطور ممکن است و من نظرم به این سوال جلب شد که واقعا چطور ممکن است. شاید باورمان نشود که این سوال چقدر مهم است اما وقتی سطح مختلف فکرها و فهم ها را در نظر بگیریم قبول می‏کنیم که این سوال می ‎تواند یک سوال جدی باشد.
منهای درختان، ما می‏توانیم مثل پرنده‌ها باشیم. می‎توانیم مثل عقاب باشیم یا مثل گنجشک. هرکدام از اینها توانایی‌ها و وظایف خودشان را دارند اگر قرار باشد وظایف همه پرندگان در یک پرنده جمع شود، نمی‌شود یا مثلا اگر قرار باشد وظایف همه درختان در یک درخت جمع شود، نمی شود. ما نه درختیم نه پرنده، ما یک آدمیم که می‏توانیم به خوبی در یک لباس جا بگیریم. مثلا ممکن است یک پلیس یا یک فرد ظالم یک لباس پوشیده باشند اما تفاوتشان به خاطر لباسی است که پوشیدند. در پروسه شناخت خودمان اول از همه باید از خودمان بپرسیم به چه نیاز داریم و برای چه به دنیا آمدیم و از این دنیا چه می‏خواهیم. مثلا من می‏گویم: من درخت زردآلو هستم به هیچ عنوان، درخت بید مجنون نیستم که سر در رودخانه خم کنم. من کلاغ هم نیستم که بتوانم هم زیاد عمر کنم هم هوشمند و زبل باشم. من خودم هستم.
یکی از شعرهایی که من از آن بدم می‎آید این است که

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

چون انگار داریم می گوییم پدر پیر فلک با مادر گیتی موجب شدند ما به دنیا بیاییم. در حالیکه لزومی ندارد همه مثل هم باشیم و به نظر من این شعر مزخرف است چون دلیلی ندارد همه فرزندان «چو تو» باشند. هرکس با فرد دیگر فرق دارد، من هوشنگ مرادی کرمانی، ابن سینا نیستم، زکریای رازی نیستم، آلفرد هیچکاک هم نیستم. وقتی که آدم خودش را می‎شناسد تکلیفش با خودش روشن می‎شود و می‏داند چه کسی هست و چه چیزی می‎خواهد. آقایی به اسم کریم فیضی در روزنامه اطلاعات با من مصاحبه کرده بود که آن مصاحبه در کتابش با نام «هوشنگ دوم» منتشر شده است. ایشان اخیرا کتابی نوشته با عنوان «من نمی‏خواهم خلبان شوم» و این عنوان را از حرفهای من درآورده است؛ چون من گفته بودم که من اصلا نمی‏توانم خلبان خوبی شوم حتی اگر برایش تلاش کنم. 
*ولی بالاخره فرد برای اینکه خودش را پیدا کند تا بداند نهال وجودش را در کدام مزرعه بکارد تا بهترین رشد را بکند و خودش را بشناسد و برای شناخت هم باید تلاش کند.
بله اما صحبت من برای بعد از سبز شدن است. یک بذر خودش نمی‏تواند خودش را بکارد یا ریشه دارد یا کسی او را می‏کارد و یکدفعه این بذر درخت می‎شود.
*پس اگر بخواهیم خودمان را بشناسیم راهش این است که ببینم من چه توانایی‎ها و چه ناتوانی‏هایی دارم و روی چه چیزی سرمایه‎گذاری کنم روی چه چیزی سرمایه‎گذاری نکنم و وقتم را تلف نکنم.
هم وقتمان را تلف می‏کنیم هم خودمان را اذیت می‏کنیم. خیلی ها تمام عمرشان با این حسرت زندگی می‎کنند که چرا پزشک نشدند تا پولدار شوند و بتوانند یک خانه یا ویلا بخرند و فلان زندگی را داشته باشند. یا مثلا حسرت می‏خورند که من چرا مثل همسایه مان آرایشگر نشدم تا سر مردم را بتراشم. یک شبی پسر من داشت آشپزی می ‏کرد و وقتی غذایش خوب از کاردرآمد و خوشمزه شد به من گفت: بابا من فکر میکنم درونم یک آشپز پنهان است. حالا من فکر می‏کنم خیلی چیزها درونمان پنهان شده و باید آنها را دریابیم. مثلا داستان‌هایی که من نوشتم از دل موقعیت هایی درآمده که شاید برای هیچ کس دیگر مهم نبوده است و تفاوت بین هنرمند و غیرهنرمند همین است. آدمهای غیرهنرمند از کنار مسائل می‏گذرند اما هنرمند در کنار زشتی و زیبایی‎ها می‏ایستد از آن عکس می‏گیرد، نقاشی می‏کند یا می‏نویسد. مثلا من کتابی نوشتم با عنوان « نه تر و نه خشک» این کتاب داستان فنچی است که عاشق دختر سلطان می شود و دختر سلطان به او میگوید چطور ممکن است من از تو خیلی بزرگترم. فنچ می‏گوید: مهم این است که من عاشقتم .دختر سلطان می گوید: من هم عاشق تو هستم اما باید بیای پیش پدرم خواستگاری و پدر دختر سلطان برای اینکه فنچ را سرکار بگذارد از او می پرسد که تو روی چه حسابی اومدی خواستگاری نه پول داری، نه خدم و حشم داری نه حتی گوشت حسابی داری روی چه حسابی اومد خواستگاری دختر من. فنچ می‎گوید: من عاشقم و عاشق بودن کافیست و سلطان سکوت می‏کند و نمی‏داند چه چیزی بگوید تا اینکه به مشورت وزیرش به فنچ می‎گوید برو برای من یک چوب بیار که نه پیچ و خم داشته باشد، نه تر باشد نه خشک. فنچ به هوای پیدا کردن این نوع چوب از قصر بیرون می‏زند و از همه می‏پرسد که کجا چنین چوبی می‏توان پیدا کرد و ادامه داستان، با اینحال قصد من این بود که مفهوم کارکرد داشتن و به درد بخور بودن را نشان دهم.
این داستان را وقتی من هشت ساله بودم، پدربزرگم در روستای سیرچ برایم تعریف کرده بود چون پدربزرگم یک داستانگوی درجه یک بود و وقتی یکبار از زبانش اصطلاح «نه تر و نه خشک» را شنیدم پرسیدم یعنی چه و این داستان را برایم تعریف کرد. جالب اینکه من هشت ساله این داستان را شنیدم اما در 58 سالگی آن را به صورت داستان نوشتم و درواقع 50 سال این داستان را در ذهنم نگه داشته بودم؛ بنابراین جنس من اینطور است که می‏توانم یک داستان را از عمق ذهنم دربیاورم و از آن یک داستان دربیاورم اما همین من، نمی‏توانم یک طراح، پولدار یا راننده خوب شوم.
*خب الان از گذشته خود تاکنون راضی هستید؟
نمی‏دانم می‏دانید یا نه اما همه چیزهایی که من نوشتم در یونسکو ثبت حافظه جهانی شده است. الان که پشت سرم نگاه می کنم می بینم از سال 1349 تا سال 1399 که از نویسندگی خداحافظی کردم، کارم فقط نوشتن بوده و چیزهای بدی ننوشتم. من می‏توانم عبور کنم از تمام تفکرات، ایدئولوژی‏ها، ادیان، غیرادیان و.. بروم بنشینم و بنویسم. تمام ادیان رسمی ایران من را دعوت کردند و برای من بزرگداشت برگزار کردند و گفتند: از ما هستی. خب دلیل اینکه همه مکاتب و مذاهب با من خوب هستند و مشکلی با من ندارند به خاطر این است که جنبه‎های انسانی کار من زیاد است و خدارا شکر یکذره لکه در کارنامه م نبوده و دلیل این ماجرا هم این است که من خودم را شناختم و بعد این کار را انتخاب کردم. ببخشید که همه دارم پرحرفی می‏کنم هم خودستایی. علاوه براین من کار تغذیه و تکثیر هم کردم و سه فرزند هم دارم، کتابهایم را هم نوشتم و باید بگویم خداحافظ. 
*شاید خیلی از مردم خبر نداشته باشند اما باید بگویم که استاد مرادی همچنان می‎سبزند، می شکفند به عنوان یک عضو فعال و پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی در کنار همتایانی وزین و گرانبها خدمت می‎کنند و‏ ثمر می‏بخشند و من در چند نوبتی که به فرهنگستان می‏آمدم وقتی رفتار و کار کردن شما و همتایانتان را می‏دیدم شور می‏گرفتم چون وقتی جامعه جوانان کهن شور می‏تراود، آدم انگیزه دوچندان می‏گیرد بنابراین همان راه قبل را دارید ادامه می‏دهید و می‏تراوید. من یک خاله داشتم که وقتی می‏خواست دعا کند می‏گفت: الهی بسبزی.
این خیلی دعای خوبی است و آن روزی که برای من تعریف کردید من این را یادداشت کردم و خیلی ممنون که به من یاد دادید.
*حالا سوال دیگرم این است که اگر آدم 500 سال عمر کند باید کل زندگی‎ش اینطور باشد و به همین روش ادامه دهد؟ جان زندگی در همین مسیر شناخت  و شکفتن خود است؟
شما چرا در گفتن عمر انسان افراط می‎کنید. هرکدام از ما یک عمر محدودی داریم، مهم این است در این عمر محدود کار خودمان را کرده باشیم و بار خودمان را ببندیم. یکی از دلایلی که من از نویسندگی خداحافظی کردم این بود که می‎خواستم خودم را تکرار نکنم. تعداد زیادی از نویسنده ها تا 50-60 سالگی می‎نویسند و پس از آن شروع به تکرار خودشان یا اسم فروشی می‏کنند و در همه جای دنیا هم همینطور است. اما هیچ کدام از کتابهای من تکرار کتاب دیگری‎م نیست. من حدود 106 داستان کوتاه و 20 داستان بلند دارم که بسیاری از آنها هم ترجمه شده است و وقتی به آنها نگاه می‏کنم می‎بینم کار خودم را کردم. قصه های مجید که مرحوم پوراحمد آن را کار کرد یکی از اینها بود.
*خب هستیم دیگه؛ الان که هنوز نرفتیم.
بله ولی یکوقتی است که ذهن انسان و کارش متوقف می‎شود. مثل دست و پایمان که پیر و کم توان می‏شود. سالهای سال من کوه می‎رفتم اما الان نمی‏توانم بروم.
*اما بالاخره در یک نقطه ای که تمرکز داشتید و فکر می‏کنید آن نقطه برای شما زاینده است نگاه دارید و اینطور نیست که عاطل و باطل باشید مثل حضورتان در فرهنگستان.
حضورم در فرهنگستان برحسب وظیفه است و با آنکه بنشینم پشت میزم و کتاب بنویسم تفاوت دارد و این اتفاق دیگر برای من غیرممکن است. من روزی که از عرصه نویسندگی خداحافظی کردم دو هزار جلد از یکی از کتابهایم در عرض 10 روز به فروش رفت و همانروز از کار نویسندگی خداحافظی کردم چون معتقدم بهترین قمارباز کسی است که به موقع از سر میز بلند شود. یکبار یک دانشجویی از من پرسید چرا در اوج خداحافظی کردید به او گفتم: توقع داشتید در ذلت کارم را کنار بگذارم.
*من در آنونس برنامه گفته م می‏خواهم در حضور بزرگان این سرزمین بنشینم و بپرسم. این سوال را از آقای علی نصیریان پرسیدم، دوست دارم از شما هم بپرسم. آدم چطوری بزرگ می‎شود؟
از چه نظر؟ از نظر اسم و رسم یا کار یا حتی ظاهر و فیزیک؟
*از این نظر که وقتی یک نفر را یکجا میبینیم همه آن را با انگشت نشان می‏دهند و می‏گویند این آدم بزرگی است.
به نظر من تعریف خاصی ندارد. من یکبار مقاله ای خواندم با این مضمون که شاهکار چیست و به چه چیزی شاهکار می‏گویند. در این مقاله همه موقعیت های یک شاهکار را آورده شده بود و نویسنده مقاله گفته بود همه اینها حرف مفت است و اصلا برای شاهکار شدن اهمیت ندارد. فقط زمانی یک اثر شاهکار می شود که خواص بپسندند و عوام بفهمند. مثل لبخند ژکوند که توانست همه مردم را راضی کند و آن لبخند ملیح در خاطر همه مردم باقی مانده است. حافط به خاطر این بزرگ است که مردم عادی هم وقتی آن را می خوانند افکار و خواسته‌های خودشان را در آن می‏بینند.
*ننه آقای من هم که همه سواد در حد نماز خواندن بود گاهی به همسرش می‏گفت: مرد؛ یکمی حافظ برایمان بخوان.
فردوسی را مردم بزرگ کردند و به آن اهمیت دادند اما ما بیشتر اوقات از مردم غافلیم. من مخلص روشنفکران این سرزمین هستم و از آنها هم یاد می‏گیرم اما واقعیتش این است که انجام کار توسط روشنفکران و خواص کافی نیست، مردم هم باید آن را بفهمند. اگر مردم معنی کار آدم را بفهمند و خواص هم آن را بپسندند یعنی یک کار ماندگار و شاهکار انجام شده است. برای همین می‎گویند وقتی میخواهی بفهمی که اثرت شاهکار است یا نه آن را توی کوچه بگذار ببین مردم برایش چکار می‏کنند. فروغ فرخزاد، هم در زمان خودش هم در زمانه بعدش بخاطر زندگی خصوصی ش که به ما ربطی هم ندارد خیلی تحقیر شد ولی انقدر اشعار شیرین دارد که ما از آن غافلیم یا سهراب سپهری که روشنفکران درباره ش می‏گفتند یک بچه بودایی و بی خاصیت است اشعار بسیار زیبایی دارد.
*این گفته تان جالب است که می‏گویید فردوسی را مردم بزرگ کردند.
البته فردوسی بزرگ بود و نمی توان منکر آن شد اما اگر در قهوه خانه ها یا توسط نقال ها و پرده دارها خوانده نمی‎شد، نمی ماند. چون در آن زمان که سواد نبوده است. ایران با وجود قومیت های مختلف، وحدت دارد و همین هم ایران را نگه داشته است. به قول فردوسی ایران مثل یک باغ سرسبز است که انواع و اقسام درخت‎ها در آن روییده است؛ با یک درخت که باغ شکل نمی‏گیرد. بنابراین این جنگلی که شما می‏بینید از درختان مختلف تشکیل شده است اما در عین حال همه درخت هستند درست مثل ما ایرانی ها که قومیت های مختلف داریم اما همگی ایرانی ها هستیم. همین که آذری ها به فکر بلوچ و کرد و اینها هستند و وقتی یک اتفاق می‌افتد همه به هم کمک می‏کنند به معنای این است که همه باهم یکی هستیم. جامعه ایران به اعتقاد من در حال عبور از ییک مسیر پر از دره و سنگلاخ است و باید خیلی حواسمان باشد. اگرچه ایران و ایرانی ها امتحان خودش را پس داده اند و تاریخ نشان داده که وقتی یک اتفاق می افتد به قدری همگی با هم متحد می شویم که حد و اندازه ندارد. چنانکه در حال چندین شهر در ایران بنده را به عنوان شهروند افتخاری شهرشان برگزیدند. وقتی به شهرهای مختلف ایران سفر کنی تازه متوجه می شوی که ایران یعنی چه؟ در تک تک تن ما یک ایران قرار دارد و اصلا همین هم ما را سرپا نگه داشته است وگرنه ایران تکه تکه می‎شد.
*در زلزله کرمانشاه افتخار داشتم که دوبار در صحنه زلزله زده مشرف شدم. در مسیر برگشت وقتی برای چای خوردن زده بودیم کنار با بسیاری از کردهای آن سرزمین گپ زدیم و یک نفر با بغض به من گفت که ما تازه در این زلزله فهمیدیم که چقدر ایران یکی ست و ما شرمنده مردم هستیم.
درباره زلزله بم هم همینطور بود. انواع و اقسام تفکرات، ایدئولوژیها، زبانها و لهجه ها به صحنه آمدند و سهم خودشان را ایفا کردند. اما اگر همین حضورها بدون مدیریت و هماهنگی باشد یکجور موقعیت بلبشو پیش می‎آید پس دولت و مسئولین هم باید این کمک ها را مدیریت کنند.
*امیدوارم انشاالله از بدی و بدی ها در امان بشیم و ایران در امان باشد. اما برگردیم سر صحبت خودمان در سپنج، پرسش ما این است که بیشتر از آب و نان و روز و شب دیگر چه چیزی لازم است و یک قدم آنورتر هم می‎پرسیم که اینهمه بدویم که چی؟ آیا فراتر از موقعیت، منزلت، آب و نان و اینها چیز دیگری وجود ندارد؟
خب واجبات هرکسی با دیگری فرق دارد مثل همان مثال درخت که گفتم هردرخت وظیفه خود را دارد. اگر جامعه به آن سمت برود که خِرَد، شادی و امید در آن فراموش شود، راهبرد و وظیفه آن جامعه فراموش می‌شود.
به قول فردوسی 
چو شادی بکاهد، بکاهد روان
خرد گردد اندر میان
*پس بنابراین، رسیدن به خرد و شادی جزو واجبات است.
بله آفرین. این دوتا خیلی مهم است. من به عنوان یک نویسنده فکر می‏کنم کارم خوب بوده است و به ناشرم همیشه می‏گفتم تو این کتاب را چاپ کن بعد از آن مردم خودشان آن را می خوانند و برای یکدیگر تبلیغ می‎کنند. کتاب یک نویسنده مثل فرزند نویسنده است که وقتی ارد جامعه می‎شود تازه خودش را نشان می‏دهد که کیست و چیست. من همیشه راجع به چهره های ماندگار یا کسانی که نشان افتخاری می گیرند این است که آنها یک خشت به یک ساختمان اضافه کردند اما اگر به آن دیوار یا ساختمان خشتی  اضافه نکنیم کاری نکردیم مثل کسانی می شویم که از کنار دیوار رد شدند و فقط آن را نگاه کردند. اضافه کردن خشت یعنی جلو بردن خرد. اگر کتاب من نتواند کسی را روشن کند و به او حس انسانی و ایرانی خوب بودن ندهد، من کاری نکردم.
یکبار یک معلمی به من زنگ زد و گفت ما سر کلاسمان، کتاب خمره را خواندیم و بچه ها که کلاس پنجم هستند، دوست دارند نویسنده کتاب که شما هستید را ببینند وقتی آنها را دیدم متوجه شدم که چقدر آنها از کتاب نکات اجتماعی و اخلاقی و اینها از کتاب درآوردند، چیزهایی که اصلا به ذهن من نرسیده بود و این دریافت ها به خلاقیت بچه ها برمی گردد.
*و این یعنی افزودن خشتی بر بنای جامعه؟
بله؛ برای همین من معتقدم که ما قبل از اینکه بخواهیم چیزی را تولید کنیم باید از خودمان بپرسیم این تولید به چه درد مردم می‏خورد؟ کلوت های شهداد کرمان را از هر زاویه نگاه کنی آن را به یک شکل می‎بینی و اندازه یک موزه بزرگ به آدم فکر می‎دهد. پس باید پیش از هرچیز نگاهمان را درست کنیم و به هر چیزی از یک زاویه تازه نگاه کنیم، اگر اینطور نگاه نکنیم هنرمند و نویسنده نیستیم اما اگر به هر موضوعی از یک زاویه نگاه تازه بنگریم، می توانیم مدعی شویم که کاری کردیم. اینکه من می‏گویم با داستانهایم کار خودم را کردم بر حسب وظیفه نبوده بلکه به خاطر این بوده که من از این کار لذت می برم و وقتی داستان می‏نویسم انگار با تمام سنگ های دنیا یک بنای باارزش مثل تخت جمشید ساختم.
*استاد هوشنگ مرادی کرمانی عزیز خیلی خیلی از همراهی و صبوری شما ممنونم چون می‏دانم حضور برایتان دشوار بود اما بزرگی کردید و تشریف آوردید. انشاالله خدا برایتان بزرگی کند و خودش مراقبتان باشد.
پس خودم و توانایی هایم را بشناسم و در مسیری قرار بگیرم که بتوانم با استفاده از آن، توانایی ها بیشتری سود و ثمر را ببخشم چه به خودم چه به جامعه.