در سپنج پانزده، پرفسور محسن رنانی، اقتصاددان، از اهمیت کشف خود، خودآگاهی و شکفتن می گوید. سپنج شما را به تفکر دعوت می کند و پیشنهاد می کنیم در خلوت تماشا کنید.
*آقای دکتر اینجا سپنج است و این یعنی موقتیه و باید از اینجا برویم.
و مثل سرای سپنج که ما در آن بازیگریم همه جا تاریک است.
*حسنش این است که در هرتاریکی روزن و سولاخی است. می گویم سولاخ چون «لاخ» پسوند مکان است و سولاخ یعنی جایی که سوی نور میآید. برای همین میگوییم سولاخ دعا گم کرده ای. خب آقای دکتر من خیلی آرزو داشتم که با شما گفتگو کنم و دورادور دوستتون میدارم. بنابراین الان برای اینکه در خدمتتون هستم خیلی شور دارم. اینکه جنابعالی از اصفهان هم برخاسته اید و برای سپنج تشریف آورده اید مزید شور، افتخار و امتنان من است. اما شما را نمیدانم چه حسی دارید.
حس من آن است که از روستای نصف جهان به یک دهکده پر از سیمان ودود در تهران آمده م و دویدن، آلودگی، عصبانیت و سرعت. اینطور است دیگر از روستا فرار میکنی اما شهر هم جای زیستن نیست.
*حالا اصفهان عزیز که چشم و چراغ ایران است و روی سر ما جا دارد. آقای پروفسور رنانی عزیز، اقتصاد دان سخت کوش با همت، باغیرت و جدی. فراتر از آب و نان و خورد و خوراک و خوابیدن و زشتی و زیبایی و تلاش ما برای روزمره، فراتر از پاداش و حقوق و پول چیست که بیرزد من خودم را صرف آن کنم و وقتی خواستم چشمم را برای همیشه ببندم غصه نخورم و پشیمان نشده باشم. ممکن هم است که بگویید همین چیزی که در حال دویدن برای آن هستید درست است.
اگر من پیش از مرگم با محسن رنانی ملاقات کنم، رقص کنان خواهم مرد بنابراین چیزی که بیرزد من در این عالم برایش عمرر صرف کنم کشف محسن رنانی است و هرکسی خودی دارد که فقط و فقط کشف او می ارزد که بابتش عمر صرف کند. عمر مواد اولیه ای است که در علم اقتصاد هیچ چیزی در عالم معادلش قیمت ندارد. مثلا نمی توانیم بگوییم که عمرم را می فروشم تا با آن میز یا یک قالی نفیس را تولید کنم. واقعا این میز یا قالی یا یک کامپیوتر از عمر من گرانتر است؟ و من اگر هزارتا کامپیوتر در سال تولید کنم چقدر میرزد؟ تصور کنید 10 میلیارد. آیا من حاضرم این 10 میلیارد را بگیرم و یک سال از عمرم را به دیگری بدهم؟ خیر. من اینکار را نمیکنم. اما ما در عمل همان کار را میکنیم، می دویم، کامپیوترها را می فروشیم تا بخوریم و ما باخته ایم. یک چیز در این عالم ارزش دارد که من عمرم را خرجش کنم و آن کشف خودم است. اگر این را خرج دیگری کنیم زیان کردیم. این دستاورد 40 سال دانش آموزی و دانشجویی من در علم اقتصاد است.
من کتابی دارم که در اواخر دوران دانشجویی م منتشر شده با عنوان «آواز پر سیاوش» که شعرهای دانشجوییم است. در مقدمه کتاب گفتم که من علم اقتصاد را حسابگرانه خواندم، ناخواسته و تصادفی به حوزه آن آمدم و عاشقانه دنبالش کردم. چون خانواده نمی دانستند من در رشته علوم انسانی درس میخوانم. روی طاقچه کتابهای علوم تجربیبود در گنجه زیر کتابهای اقتصاد و تا شب کنکور فکر میکردند که من دارم برای رشته پزشکی درس میخوانم. اما کتابهای اصلی م در گنجه بود و چرا این رشته را انتخاب کردم؟ چون در سال 57 که کلاس سوم راهنمایی بودم من را از مدرسه تا پیروزی انقلاب اخراج کردند و من آخر سال نمره ریاضی کافی برای رشته تجربی نیاوردم و رفتم رشته علوم انسانی و دوبار هم در دبیرستان تلاش کردم تغییر رشته دهم. یکبار وقتی داشتم با موتور سیکلت می رفتم که امتحان دهم روی موتور خوابم برد و به یک درخت زدم و نتوانستم در امتحان شرکت کنم. بار دوم هم یادم نیست که چرا نشد تغییر رشته بدهم بنابراین من کاملا تصادفی کنکور علوم انسانی دادم و رشته اقتصاد خواندم.
*دو تصادف هم بوده است. یک تصادف با موتور سیکلت دیگری هم تصادف تحصیل در رشته علوم انسانی.
اما دوره فوق لیسانس را جدی و حسابگرانه خواندم. دکترا که رفتم علم اقتصاد برایم افق هایی گشود و متوجه موضوعاتی شدم که باعث شد علم اقتصادانه را عاشقانه بخوانم چون فهمیدم اقتصاد و عرفان هرکدام از یکجا شروع میکنند اما هردو به یک نقطه میرسند و این سوال همیشه مطرح می شد که چرا اقتصاددان ها همیشه فقیرند. من پاسخ این سوال را سالها بعد یافتم که در مدارج بالا وقتی اقتصاد را عاشقانه بخوانی و خوابش را ببینی یاد می گیری که هرکس دنبال پول بود باخته است و برنده کسی است که عمر پرارزشش را صرف درآوردن پول نکند و به همین دلیل ما اقتصاد دان ثروتمند نداریم. آنهایی هم که ثروتمندند یا کتابهایش را فروخته، یا پدر ثروتمند داشته و یا قبل اینکه اقتصاد بخواند در بورس موفق بوده است. در حالیکه ما عالمان بزرگ و جهانی اقتصاد نداریم که از علمشان برای کسب ثروت استفاده کرده باشند.
*یکی اینکه بفرمایید نقطه ای که اقتصاد و عرفان به آن می رسند چیست و دیگر اینکه اگر دنبال نرویم چه کنیم؟ بسیاری از بیننده ها و مخاطبان ما در ابتدای این برنامه به ما پیام می دادند که حرفهایی که ما در سپنج می زنیم برای شکم سیر است.
مخاطبان شما هم درست می گویند هم درست نمی گویند. اقتصاد هم مثل عرفان در نهایت می آموزد که اگر به نقطه ای رسیدی که توانستی با هستی برقصی برده ای ولی اگر به نقطه رقص با هستی نرسی باخته ای. این کاریست که عرفان از اول می کند اما اقتصاد از اول حرص پول را در شما زنده می کند و دائما به فکر افازایش ثروت است اما یکجایی خود همین اقتصاد می پرسد «که چه؟».
*که چه خیلی سوال خوبیست.
من در یکی از نوشته هایم اصطلاحی دارم با عنوان so what point (نقطه که چه؟!!) هرکسی در زندگی بارها و بارها به so what point خودش می رسد وتغییر ریل می دهد تا نقطه بالاتر را ببیند و بعد دوباره تغییر ریل می دهد اما در نهایت باید به یک نقطه ای برسی که دست از تغییر ریل برداری و نخواهی به یک ریل دیگری بروی و آنجاست که رقص آغاز می شود و تو می توانی با هستی برقصی.
*و مراد از رقص با هستی چیست؟
مراد از هستی این است که با آهنگ هستی هماهنگ باشی. تلاطم های عالم تو را به رقص دربیاورد نه اینکه در خودت را در خودت فرو ببرد. زندگی بدون تلاطم بی معنی است. هیچ سیستم زنده ای بدون شوک، میکروب و بیماری رشد نمی کند و این عالم یک سیستم زنده است هم کره زمین هم کل هستی. این عالم باید رشد کند و برای رشدش نیاز به بی ثباتی و تلاطم دارد و کاری که ما باید بکنیم این است که با تلاطم ها برقصیم نه اینکه با آنها دلسرد شویم و به خودمان آسیب بزنیم.
*به اصطلاح استاد الهی قمشه ای باید هارمونی را حفظ کنیم. اما به نظر شما سازگاری یا تنازع؟
بعضی اوقات رقص با هستی نیازمند تنازع است اما تنازع شادمانه. فوتبال یک نوع تنازع است. می توانی شادمانه فوتبال بازی کنی می توانی فحاشانه و با تقلب بازی کنی. رقص با هستی یعنی شادمانه فوتبال کنی. بنابراین کسی که میگوید این حرفهای ما برای شکم سیر است درست میگوید چون یک حداقلی لازم است اما آن حداقل را در زمانه ما تقریبا بالای 90 درصد جامعه دارند. بقیه اعصاب خوردی ما بخاطر رقابتی است که با هم داریم. بخاطر مقایسه است که می کنیم و این ما را زمین می زند. برای رقص با هستی همان حداقل ها کفایت می کند البته این موضوع اصلا منافی تلاش نکردن نیست.
*بخش هارمونی و سازگاری چه می شود و کجاست؟ شما واژه حرکت را استفاده نکردید و گفتید: تلاطم و تلاطم یعنی حرکت همراه با ناهمواری و اضطراب و شور که این شور می تواند هم شیرین باشد یا تلخ. گاهی سود سوزآور است و گاهی سوز سودآور.
ببینید آن تلاطم بخشی از رشد ماست فقط تفاوتش در خودآگاهی و ناخودآگاهی است. ما اگر در تلاطم ناخودآگاه باشیم، تلاطم ما را به هم میریزد اما اگر در تلاطم خودآگاه باشیم بهم ریخته نمی شویم. فرق انسان و حیوان هم در این است که حیوان سطحی از هوش را دارد ولی فرق اساسی این است که ما خودآگاهی داریم یعنی در هرموقعیتی می توانیم همزمان در بیرون و با خویشتن باشیم. تلاطمات وقتی من را به هم می ریزد که تمام نورافکن هایم بیرون است و به سوی خودم نورافکن ندارم. همان موضوع کشف خود که در ابتدای سخنانم گفتم. ما اگر همزمان دوتا نورافکن داشت باشیم این نورافکن درون تاب خودآگاهی من را نگه می دارد و نورافکن برون تاب مراقبت می کند که در تلاطم ها زمین نخورم اما چون ما همه نورافکن هایمان را بیرون نصب میکنیم، تلاطم ها، قرار درونی ما را می گیرد. بی قراری بیرونی قابل مدیریت است اگر قرار دورنی داشته باشیم.
به قول مولانا
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
طالب بیقرار شدن یعنی طالب و خواهنده بیقرار باش. بنابراین بیقراری بیرون وقتی آسیب می زند که با بیقراری درون همراه شود. اگر در درون قرار داشته باشید بیرون برایتان قابل مدیریت می شود.
*کمی سراغ بحث کشف خود برویم. من وقتی زندگی م جان دارد و زنده است که بدانم محسن رنانی هستم و این یعنی چه؟
چون برای جان زندگی اصطلاحات مختلفی به کار برده می شود لازم است من بگویم که بنده خودآگاهی را با جان و معنای زندگی یکی می دانم. اگر بخواهم خیلی ساده بگویم اینطور است که من دانهای هستم که در خاک کاشته شدم و فعلا جوانه ای بیرون زده است اما نمی دانم این جوانه چه درخت، شکوفه و گیاهی می دهد. گیاه خودآگاهی ندارد و فقط به اقتضای طبیعتش آب و نور را می گیرد و رشد می کند و بالا می رود اما نمیپرسد من چرا باید رشد کنم و اوج بگیرم. بالا می رود تا به اوج شکفتگی خودش برسد. اما فرق ما آدمها با درخت این است که هنوز سرم را بالا نگاهی به خودم می کنم و به خودم می گویم من چرا انقدر کوچکم باید قد درخت همسایه شوم. تمثیل من اینجا از درخت، مثلا همسایه ای است که فلان لباس، ماشین و دکترا و ... را دارد، در حالیکه ما اصلا نمی دانیم چه لباسی می خواهیم و کدام لباسمان به ما می آید. ما هم مثل دانه درخت سرم را زیر بیندازیم و قد بکشیم. نباید اگر در کویرم به درخت لب رودخانه که در حال آب خوردن است نگاه کنم و خودم را با آن مقایسه کنم. تو درختی کن و بکوش که گل دهی و رسیدن به خویشتن یعنی همین. اینکه دانه سر از خاک برآورده چه از سرمشیت الهی چه از سر تصادف و تکامل به من ربطی ندارد. من الان در این خلقت هستم باید سرم را به ز یر بیندازم و ببینم چه کنم که جوانه م رشد کنم. پس دائما باید دنبال این باشم که من چه کسی هستم؟ من تا وقتی که شاخه ندهم، برگ و شکوفه ندهم نمی دانم چه کسی هستم. من کسی هستم که مادرم، پدرم، مدرسه، دین و حکومت گفته ولی من اینها نیستم، من باید خودم ببینم چه کسی هستم. پس من در این عالم یک وظیفه دارم و آن هم اینکه تا نقطه شکفتگی بروم و شکوفه هایم پر بزند و عطرم خودم را مست کند. اگر من شکوفه دادم و خودم را مست کرد حتما دیگران را هم مست می کند، آنجاست که من با محسن رنانی ملاقات می کنم. بنابراین من در عالم یک ماموریت دارم و آن هم اینکه بروم تا جایی که بشکفم های چه خوب شد من به دنیا آمدم. این هستی من را کم داشت. چه خوب مسیری آمدم. آن موقع دیگر فرق نمی کند ما کجا در چه زمینی، در چه شهری، در چه خانواده ای، در چه رشته علمی و با چه قابلیت های بدنی هستم. مهم این است که هر دانه ای هستی، بروی تا شکفته شوی. این دانه را اگر صرف هر میوه دیگری در عالم بکنیم، وقتمان را هدر دادیم پس باید برویم کشف کنیم که میوه ما چیست؟ آنجا که میوه خودت را کشف کردی و شکوفایی خودت را دیدی وقت رقص فرا می رسد.
یک دست جام باده و یک دست زلف خویش
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.
*این هم شرح تلاطم است هم شرح تنازع؟
بله و برای اینکه من شکوفا بشوم و شکوفه هایم را بدهم مواد مغذی نیاز دارد که از دل تلاطم ها و تنازعات درمی آید.در حوزه وجودی تلاطم ها و تنازعات، بازوان موجودی را تقویت می کند و امکان می دهد که من ابعادی از وجود خودم را که تاکنون نمی توانستم ببینم، ببینم. مثلا ممکن است ما همیشه با خودمان فکر کنیم اگر یک روز تصادف کنیم عصبانی نمی شویم و با احترام برخورد با فرد مقابلم برخورد می کنم اما وقتی تصادف میکنم اول همه یک فحش به طرف می دهم و دقیقا آنجا میفهمم که تا حالا خودم را فریب می دادم.
*برخی از اهل دل و شعر معتقدند که اگر پولدار باشیم زندگی مان جاندار و زنده است وگرنه نه؟ نظر شما چیست. ما اگر پول نداشته باشیم مرده تر هستیم؟
هم این چنین است هم این چنین نیست. انسان در جایی که در هستی نشسته با سه دایره احاطه شده و تحت فشار این سه دنیاست؛ دنیای اول دنیای طبیعت مثل گرسنگی، تشنگی، سرما و گرما و اینها که این دنیا محدودیت و بخت آزمایی هایی دارد. دنیای دوم، جامعه است که جامعه هم محدویت، تصادف و بخت آزمایی هایی دارد مثل اینکه چطور لباس بپوش چه چیزی بخر و .... اما دنیای سوم، هستی و وجود است. هستی هم محدودیتها و تصادف هایی دارد مثل ترس از مرگ چون مرگ محدودیت می آورد و همه زندگی من را محدودیتهای مرگ گرفته است.
*سپنج است.
سه کُنج است. یکی دیگر از محدودیت های هستی، ترس از فراموشی است، ترس از اینکه در عالم فراموش نشوم و سایر ترس ها. چون ما در زیستمان 16 ترس داریم که چهارتای انها ترس های وجودی و پایه است. مرگ، فراموشی، پوچی و آزادی. ما از آزادی می ترسیم چون برایمان مسئولیت آور است و ما از مسئولیت می ترسیم. دوست داریم بقیه برایمان تصمیم بگیرند. اینها محدودیتهای موجود است. اما بخت آزمایی هایش چیزهایی مثل ظاهرمان، به دنیا آمدن در فلان خانواده، جنسیت و امثال اینهاست که دلیلش را نمی دانیم اما با آنها روبرو هستیم. ما کاری که باید برای شکفتگی و زیست انسانی بکنیم این است که محدودیتها و بخت آزمایی های سه دنیایی که اشاره کردم را مدیریت کنیم. در ساحت طبیعت، علم وفناوری این محدودیتها و بخت آزماییها را مدیریت میکند، به عنوان مثال برای غلبه بیماری دارو می سازیم و امثال این کارها تا محدودیتها مدیریت و رفاه حاصل شود. سطح دوم محدودیت ها و بخت آزمایی های اجتماعی است، ما از طریق قانون، هنجارها، سنتها و فرهنگ محدودیت ها را در جامعه مدیریت میکنیم مثلا برای تصادف نکردن قوانین رانندگی میگذاریم و جامعه را با قانون، فرهنگ، سنت و هنجارها مدیریت میکنیم تا بی ثباتی ها کم شود و حاصل مدیریت در جامعه، رضایت است. مدیریت در سطح سوم که مربوط به مدیریت هستی است مربوط به اتفاقاتی مثل مرگ می شود. وقتی یکی از عزیزانمان از دست میرود تازه می فهمیم چقدر در هستی تنها هستیم یا مثلا وقتی همه سرمایه م در بورس از بین می رود از خودم می پرسم همه من این بود و دقیقا در این بزنگاهها، ترسهای وجودی می آید. این بزنگاه ها با خلق معنا مدیریت می شود با هنر، ایمان و نه دین (چون دین برای ساحت جمعی و سطح دوم است)، باور به اینکه در این عالم خبری است و این عالم جاندار است (الزاما هم باور مذهبی می تواند نباشد). حتی مارکسیست ها هم به روح تاریخ باور دارند. پس باور به چیزی که در این عالم مراقب من است و به من جان می دهد میتواند ترس های ما در هستی را مدیریت کند حتی چیزهایی مثل ادبیات و فلسفه هم جزو ابزارهایی هستند که می توانند محدودیت و بخت آزمایی ها ما را در سطح سوم مدیریت کند. با داشتن چنین ابزارهایی ممکن است چندین ماه در انفرادی باشی اما خودکشی نکنی یا عزیزترین آدمت را از دست بدهی اما بهم نریزی و ....نکته جالب اینکه پول فقط در ساحت اول به ما کمک میکند و در ساحت اول محدودیت ها و بخت آزمایی ها را مدیریت میکند، در ساحت دوم نقش کمرنگ دارد و در سطح سوم کاملا بی اثر است.
*حالا اگر پول به قدر کفایت حتی سطح اول نباشد ما می توانیم، ساحت دوم و سوم را مدیریت کنیم؟
برخی اوقات دوم و سوم جانشین یکدیگر می شوند مثلا ممکن است یک عارف روزی یک وعده غذا بخورد ولی خب این یک وعده غذا خوردن هم با عبور از سطح اول اتفاق افتاده است یعنی اول شکمش سیر بوده بعد تمرین کرده که روزی یک وعده غذا بخورد.
*یعنی فرد ممکن است با یک خلاقیت و تدبیری بتواند عبور کند منتها نکته این است که چقدر برایش اهمیت داشته باشد.
بله مهم این است که فرد به نقطه «که چه؟» برسد. حالا چه کسانی به این نقطه می رسند؟ کسانی که طرح بزرگ دارند و دنیایشان را با بیرون تعریف نکردند کسی که دنیایش را با دخترخاله، پسرخاله وهمسایه ش تعریف کرده خیلی دیر به نقطه «که چه» میرسد و احتمالا وقتی به این نقطه میرسد که دیگر انرژی ندارد دنبال «که چه؟» برود. وقتی به نقطه ای برسیم که باید اول به خودمان نگاه کنیم و سوالمان این باشد که من در این عالم چه کارهم آن وقت دائما به نقطه های «که چه» می رسیم. چون تا وقتی نورافکن بیرون است فرصت خودآگاهی نداریم. فقط به این آگاهی داریم که دیگران در حال دویدن هستند و چون دیگران دارند می دوند تو باید عقب نیفتی. بنابراین اگر نورافکن به سمت خودمان باشیم آن وقت دائما به نقطه «که چه» می رسیم و این نقطه یعنی ما در یک زمینه تلاش کردیم اما رشد نکردیم و سرجای خودمان ایستادیم. نگاه به درون کمک میکند که ما ببینیم رشد کردیم یا نه، خط کش آن هم این است که ببینیم آیا چیزهایی که در گذشته من را به هم میریخته هنوز هم بهم میریزد. مثلا اگر در بچگی یکی اسباب بازیمان را برمی داشت جیغ می زدیم اما در هفت هشت سالگی دیگر جیغ نمی زنیم چون از آن عبور کردیم و همینطور رشد می کنیم. یا حتی وقتی به رشدمان را نگاه می کنیم سیر اینکه چطور از شیرخوردن به غذا خوردن رسیدیم را مشاهده میکنیم که چطور رشد کردیم. ما با دو چیز متوجه رشد درونی میشویم: اول: چیزهایی که قبلا در بیرون من را به هم می ریخت هنوز هم مرا بهم می ریزد یا نه؟ دوم: آیا خوراکی های درونی من در طول سالها یکسان مانده است یا نه تغییر کرده؟ درست مثل خوراک بیرونی که اول شیر میخوردیم اما الان جوجه کباب میخوریم پس عبور و رشد کردیم و این رشد باید در مورد خوراک درونی هم اتفاق بیفتد اگر در گذشته با یک انتصاب یا برد و باخت بهم میریختم و هنوز هم با اینها به هم می ریزیم یعنی خوراک درونی ما تغییر نکرده است. راز نورافکنی که میگویم درون خودمان بیندازیم رازش این است که ما دائما این دو چیز را چک کنیم. آگاهی به ما کمک میکند که در بیرون و خودآگاهی کمک میکند که در درون رشد کنیم.
*خب این بحث پول بود اما بخش دیگری از سوالم این بود که کسی که پول و ثروت ندارد آیا مرده تر است و کمتر زنده است و به عبارتی زندگیش زنده نیست؟
یکبار یک خانم دانشجویی نزد من آمد تا نامه برای مهاجرت بگیرد و از او پرسیدم چرا میخواهی بروی و او یکسری مشکلات مثل نبودن آزادی و اینها را برشمرد و من به او گفتم پس برای شکوفایی قصد مهاجرت نداری بلکه تو به خاطر ترس و نفرت در حال فرار هستی. به او گفتم: خانواده تو روستایی هستند و سواد هم ندارند اما تو هیچ گاه تصمیم گرفتی خانواده یا پدر و مادرت را عوض کنی؟ گفت: نه. گفتم اما تصمیم گرفتی از یک خانواده روستایی به دانشگاه اصفهان بیایی و توانستی که با همان شرایط رشد کنی پس فرار از ایران چیزی را حل نمیکند. اگر پلن تحصیلی خاصی یا حمایت و بورس تحصیلی داشتی میگفتم برو و مهاجرت کن اما چون برای فرار میخواهی مهاجرت کنی در آنجا شکست میخوری. پس همینجا بمان و زندگی خودت را بساز و ساخت زندگی بخشی ش در بیرون است، بخش زیادی از آن در درون است و ساخت زندگی در درون خیلی پول نمی خواهد بلکه حضور و خودآگاهی خودت را میخواهد. داستان پول هم همین است یک نفر پول بیشتر دارد یک نفر پول کمتر مثل اینکه یک نفر سالم است و یک نفر مشکل جسمی دارد اما هردو با همان قابلیت ها تلاش میکنند رشد کنند و بشکفند. در هستی ما کنکور نداریم و همه ما سر یک جلسه کنکور نمینشینیم. ما با خودمان مقایسه و آزمون می شویم. در هستی سوالات تک تک ما متفاوت است. سوالات از ماست نه از بیرون بنابراین در هستی هرکسی به قدر وسع خودش میتواند گامی به جلو بردارد و برد و باخت خودش را داشته باشد به بیان دیگر هرکس باید با سرعت خودش در مسیر خودش حرکت کند و بداند گام بعدی را کجا بگذارد.
*همانطور که بسیاری از افرادی که پول دارند به عبور از ساحت اول
نمی رسند، همانطور که بسیاری از افرادی که سالم هستند به جایی نمی رسند اما بسیاری از افرادی که دارای نقص هستند قهرمان رشته خودشان می شوند.
من دوستی دارم که ایشان در سال 1361 در عملیات محرم قطع نخاع شده است اما امروز یکی از بزرگترین اندیشمندان آموزش کشور است. بارها به من گفته که محسن قطع نخاع من یکی از برکت های زندگی بوده است و من با قطع نخاع مسیر شکفتگی خودم را کشف کردم و شاید اگر قطع نخاع نمیشدم مطمئن بودم که من نمی توانستم خودم را کشف کنم.
*شبیه بسیاری از ورزشکاران و قهرمانان پاراالمپیک کشورخودمان که واقعا عجیب هستند و به رتبه های جهانی رسیدند. آقای دکتر از سپنج، دارعبور و فرصت محدود حرف زدیم و خیلی درباره محدودیت ها و محدوده ها حرف زدیم و حالا با اینکه می دانیم این دنیا گذرا و عاریه ای است، حرف زدن درباره آن انقدر مهم است؟ یادم است که وقتی از شما برای برنامه دعوت کردم خیلی هم موضوع را تحسین کردید و گفتید دست روی موضوع مهمی گذاشتید اما به نظرتان چرا اینقدر مهم است؟
برای اینکه تمام دویدن های ما در دو ساحت اول برای فرار از محدودیت ها و بخت آزمایی ها ساحت سوم (ساحت هستی و وجود) است.
*برای رسیدن به چه چیزی؟
ما درس میخوانیم، مسابقه می دهیم، شهرت و ثروت کسب میکنیم تا از ترسهایمان فرار کنیم. تمدن چند هزار ساله بشر و کشاورزی وقتی اتفاق افتاده که بشر می خواست از ترس های چندهزار ساله ش عبور کند.
*که چه؟
پس همه این تلاش ها برای فرار از ترس های وجودی است که اشاره کردم. چون آنها نمرده، ما را می کشد. به قول مولوی
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
یعنی مردم برای اینکه به خودآگاهی نرسند و با ترس های وجودی شان مواجه نشوند دو کار میکنند: یا سراغ مستی می روند یا برای خودشان مشغولیت درست می کنند. بنابراین ما از خودمان و تماشای عریان خودمان وحشت داریم. من مطمئنم، ما می ترسیم خودمان را لخت نگاه کنیم چون بدنمان پر از عیب و ایراد است و تلاش میکنیم آنها را نبینیم. در حدیکه بقیه میبینند هم بزک میکنیم. ما همانطور که می ترسیم به ناداشته های خودمان در بدن نگاه کنیم میترسیم به شخصیت و درون خودمان نگاه کنیم.
*مگر اینکه چطور شود؟
مگر اینکه تصمیم بگیریم نورافکن ها را از دیگران برداریم و به سمت درون خودمان بیندازیم و از خودمان بپرسیم که من دنبال چه چیزی را میگردم. اگر پاسخ آن را بیابم با ناداشته های خودم کنار میآیم و مسیر را برای شروع خودم باز می کنم.
*خب این یعنی خودم را کشف کنم و این جواب همه «که چه ها» می شود؟ که بدانم کیستم و چیستم؟
وقتی راه میفتیم، آرام آرام متوجه می شویم که مرکز هستی، چگالی هستی و مهم ترین موضوع من هستم. برای مسلمانان معادل «من عرف نفسه فقد عرف ربه» می شود. سیر الی الله یعنی تو بروی و خودت را بشکوفانی. اگر هم مسلمان نباشند باید دنبال چیز دیگری غیر از خودت باشی و وقتی به نقطه ثقل عالم می رسی می بینی همانجا که خدا ایستاده تو هم ایستادی و این همان وحدت موجود است. لحظه ای که با هستی دست میدهی و دیگر با دشمنت هم بد نیستی با او مقابله می کنی اما بدخواهش نیستی. کاری که امام حسین (ع) کرد. در خیمه دید که زنان کوفیان را لعن میکنند، فرمودند: دعا کنید خدا این زنها را هدایت کند. کاری که عیسی بالای صلیب کرد و برای افراد حاضر در آنجا دعا کرد. کاری که ماندلا کرد و در جشن ریاست جمهوری ش سربازانی که او را یک زمان آسیب زده بودند دعوت کرد. چون وقتی با هستی متحد شوی، دشمنت هم دوست داری و خیرخواهش هستی و کشف خود یعنی این. یعنی به جایی می رسی که میبینی نه تنها خودت را دوست داری بلکه همه دایره های اطرافت دوست داشتنی هستند.
*پس اگر غیر مسلمان هم باشیم به همینجا میرسیم.
بله فرقی نمی کند چون خودت که هستی. ما که فقط یک عالم نداریم. به تعداد انسانها ما عالم و هستی داریم چون ما نمی دانیم هستی واقعی چیست؟ هستی هم به عدد ما هستی است. پس باید برویم و مرکز هستی را پیدا کنیم و هستی خودمان را بسازیم.
*پس آقای دکتر، جان زندگی چیست؟
من، خودم هستم.
*واجبترین کاری که بصرفد خودم و عمر بی تکرارم را وقفش کنم چیست؟
هرکاری که من را به رقص با هستی درآورد. پول، قدرت، عرفان، هنر،علم یا هرچیز دیگری که من را در این عالم به رقص درآورد.
*و راه و مقصودی که اگر خودم را صرف آن کنم پشیمان نمیشوم چیست؟
راه من هستم. من تعیین میکنم که علم، پول، قدرت و شهرت لازم دارم یا نه. هرچیزی که برای شکفتگی من لازم باشد تجربه ش اشکالی ندارد منتها به شرطی که شکفتگی من به هزینه آسیب به دیگران نباشد.
*پس بهرحال دیگران هستند و بدون تماس با دیگران امکانپذیر نیست و به اصطلاح، دیگری همیشه وجود دارد.
دیگری در خدمت من برای رشد من است. دیگری همه معلمانی هستند که دور من قرار دارند تا من خودم را پیدا کنم.
*همانطور که من هم یک دیگری برای دیگران هستم.
دقیقا. ما همه معلم همدیگر هستیم اما نباید معلمی کنیم چون اگر معلمی کنیم به دیگران آسیب میزنیم. ما باید از همه بیاموزیم بدون اینکه برای دیگران معلمی کنیم. اگر اینگونه عمل کنیم، نانوشته و ناخواسته، معلم همه میشویم. پس ما نباید دنبال معلمی باشیم. اگر قرار است من معلمی کنم، تو وقتی شکوفه دهی همه نگاهت میکنند که این چطور شکوفه داد و میروند سراغ شکوفه دادن کاری که مولوی کرد. میگوید:
هین بگو که ناطقه جو میکند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
مولوی شکوفه داده بود و داشت شکوفه هایش می ریخت؛ مثنوی شکوفه های مولوی است که بیرون ریخت. مولوی نمی خواست مثنوی بنویسد. او شکوفه داده بود، راه که می رفت شکوفه ها می ریخت و عطرش همه را مست می کرد چنانکه هنوز ما را مست ی کند.
*در شعری که خواندید آب برای من تداعی کننده مایه حیات بود.
بله کاملا جان حیات است. مثنوی، قرآن، انجیل و... کتاب خودآگاهی هستند اما کتاب فیزیک، سیاست، اقتصاد و ... کتاب آگاهی است.
*پروفسور محسن رنانی خیلی ممنونم هم از قبول دعوت هم از بیان آنچه فرمودید و به ما افزودید و بار دیگر برای این هم صحبتی با شما افتخار و خداحافظی میکنم.
با برگرداندن بخشی از نوری که به بیرون تاباندهم برای گذران روزمره به سوی خود و درون خود، میتوانم به کشف و شناخت از خود برسم.
خداحافظ تا سپنجی دیگر.