ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

یونس شکرخواه

در سپنج سیزدهم؛ دکتر یونس شکرخواه پیشکسوت ارتباطات و روزنامه نگاری حرفه ای ایران از اهمیت تعمیق و توجه به فرامتن بافت روزمرگی می گوید. سپنج با اجرای علی درستکار دعوتی است به تفکر که توصیه می شود در خلوت تماشا کنید.


*خیلی خوش آمدید دکتر یونس شکرخواه عزیز. فرصتی است مغتنم و افتخاری افزاینده برای من که امیدوارم قدر بدانم. یکی از ابتلائات آدم امروز این است که در دام روزمره فروافتاده است. شما با این تشخیص من موافقید یا خیر؟ اگر بله برای عبور از این روزمره چه باید کرد؟
در وهله اول از شما تشکر می‎کنم که به یاد من بودید. من فکر‎ می‎کنم اساسا همه چیز در گروی واژه هاست به بیان دیگر این واژه ها هستند که مفاهیم را به گروگان گرفتند و دامنه ایجاد می‎کنند. درباره روزمرگی و پرسه زدن حرف زدید. درباره همین اتفاق در رشته های گوناگون بحث است. حتی برخی فکر می‎کنند که پرسه زدن لغت بدی است اما در نظر بگیرید یک روستایی که برای اولین بار به شهری مثل تهران می‎آید همه چیز برایش تازه است و به همه جا نگاه می‎کند. مفهومی که در فرانسوی به آن به حالتی می‎گویند که فرد هاج و واج است اما این هاج و واجی منجر به یک قرار می‎شود. اینکه اسم برنامه را «سپنج» گذاشتید اگر با همان مفهوم سپنج رودکی‎ها، مولوی‎ها، حافظ و شمس‎ها نگاه کنیم داستان مراقبتی است که می‎گوید که الان در تخت حریر هستی اما به یاد داشته باش که زیر تو خاک سرد پهن خواهد شد. من فکر می‎کنم اگر ما گذار را درست درک کنیم، بیهودگی نیست یا به این معنا که فکر کنید دلباخته جهان بشویم آن هم اتفاقی است که در اثر خوگرفتن به اطراف افتاده است. 
*درواقع نه این طرف نه آن طرف.
بله. دقیقا؛ والتر بنیامین جمله‎ای دارد که برای شما حتما فهمش ساده تر است تا جوانی که تجربه زیست به اندازه شما ندارد. بنیامین می‎گوید: یک زمانی که تو می‎خواهی یک نقاشی بکشی و در همان زمان یک صدایی در درونت می‎‌گوید تو نقاش نمی‎شوی اما تو به آن صدا گوش نکن، چون اگر گوش کنی نقاش می‎شوی و دیگر نقاشی بلد نیستی. منظور والتر بنیامین از نقاش شدن این است که محل عبور را با توقفگاه اشتباه گرفتی. چون تو باید مدام شکفته شوی و راوی خودت باشی. راوی خودت نباشی ممکن است که یک نقاش سوررئالیست، کوبیسم شوی و در قالب تنگ معنایی می شوی و شروع به اصلاح خودت می‎کنی. اتفاقی که در اینجا می‎افتد این است که به اصطلاح فرد دارد جنگل را با پارک معاوضه می‏کنی. در پارک همه چیز روی حساب و کتاب است ولی در جنگل اینطور نیست. به گمانم سپنج یک تیغ دو دم است. یک وقتی ممکن است شما را منزوی کند که همه چیز بی معناست وقتی دیگر هم شما را به این سمت می‏برد که این دنیا جای سرمستی است چون اصلا چیزی وجود ندارد و شاید بتوان گفت یک نوع آخرت گرایی اشتباه است. چون آخرت، زمان نیست بلکه وقت است و وقت با زمان فرق دارد. مثلا زمان برنامه همان تیم پشت صحنه است که همه آنها دست به دست هم داده و زمان برده تا به وقت برسد و وقت همین الان است که من و شما داریم باهم حرف می‎زنیم و قرار است در این وقت میوه زمان چیده شود و به همین خاطر هم می‎گوییم: «حالا وقتشه» یا می‏گوییم «از دیدن شما خوش وقتم». این تفکیک بین زمان و وقت را من از رشته ارتباطات یادنگرفتم بلکه از استاد فلسفه، محمدجواد فریدزاده یاد گرفتم. اینکه از منظر  فلسفی بین وقت و زمان تفکیک وجود دارد. بنابراین بستری که ما در آن به دنیا می‏اییم یک بستر زمان و وقت دار است. بعضی ها به وقت می‎رسند اما  بعضی ها در زمان متوقف می‎مانند. بنابراین سپنج به معنی این است که نورهای اضافی را حذف کنیم. عرب ها لغتی دارند با عنوان «استشراف» که ما در فارسی به آن اشراف داشتن می‏گوییم اما این معنی معادل دقیق نیست بلکه استشراف یعنی وقتی تو داری به سمت یک مقصد می‎روی باید دستت را روی پیشانی ت حائل کنی تا نورهای اضافی بهت نتابد و بتوانی افق را خوب ببینی و به مقصد برسی. کسانی که به این صورت در یک مسیر حرکت می‏کنند در مسیر وقت حرکت می‏کنند و کاروانی که می‏خواهد در آن مسیر برود سنگ و نشان راه قرار می‎دهد که موقع برگشت گم نشود اما ممکن است ما سرگشته برویم و نشانی هم برای برگشت نگذاریم.
*پس منظورتان این است که اینکه روزمره بلا است یا بلا نیست، بازدارنده و محرک است یا نیست به زاویه نگاه ما بستگی دارد و می‏تواند شتاب‎دهنده و بالنده باشد.
بله همینطور است.
*اما بحث بعدی مان مقصد است، کدام مقصد و مقصود شایسته ماست به بیان دیگر کلاس آدمیزاد کدام مقصد و معنی است؟
سوال دشواری است. اجازه دهید من به سوال از دیدگاه کاملا شخصی خودم جواب دهم و با این جواب نه قصد تعمیم دارم نه تسری. من از رشته ای که خواندم و تجربه ای که از حضور در عرصه های مختلف داشتم این را یاد گرفتم همین که به دنیا آمدیم و از هرکدام ما فقط یکی وجود دارد و هرکسی هم در یک جایی زندگی می‎کند. هایدگر دو جمله مهم دارد که درباره آن می‏توان ده ها کتاب نوشت؛ یکی اینکه هایدگر از دو مفهوم «بودن در جهان» و «پرت شدگی» حرف می‎زند و توضیح می‎دهد که بودن یعنی چه و اینکه ما در این کره خاکی پرت شدیم. هایدگر می‏گوید اولین کاری که هرانسانی می‏کند این است که جهانی که در آن قرار گرفته را درک کند و از لغت «بافت» استفاده می‏کند و می‏گوید باید بافتی که در آن قرار گرفتی را درک کنی همان چیزی که زبان شناسان به آن «فرامتن» می‎گویند و منظورشان بافت متن است. من از فرش باقدمتی که الان زیرپایمان است اطلاعی نداشتم اما فرامتن این فرش همان توضیحی است که شما دادید و گفتید این فرض حاصل دعوای خواهران و برادرانی است که بر سر  سهم الارث این فرش را قطع کردند و شاید اگر در فرامتن روابط آن خواهر و برادر قرار بگیریم بتوانیم دلایلی برای اینکار پیدا کنیم اما الان از نظر ما موجه نیست. پس بودن در جهان و درک بافت و فرامتن جهان خودت یک مفهوم کلیدی است. علاوه براین هایدگر از اصالت حرف می‏زند و منظورش از اصالت این است که هرکسی معانی مرتبط با خودش را از جهان استخراج کند تا با دیگران تمایز داشته باشد و برای دیگران یا مثل دیگران زندگی نکند و برای تمایز داشتن باید ابتدا متنی که در آن قرار دهی را درک کنی تا بعد بتوانی مرزهایی برای زندگی خودت مشخص کنی. مثلا من هیچ وقت نمی‏توانم مجری درستکاری مثل علی درستکار شوم چون او در متن دیگری به این نقطه رسیده است. اینکه شیوه دکور این برنامه به شکلی است که مخاطب چاره ای جز تمرکز به روی گفتگوی من و شما ندارد به کارهای قبلی شما مرتبط است و زمانیم خاطب این برنامه را از ابتدا تا انتها می‎بیند که به معانی او فزوده شود وگرنه اتفاقی نمی‎افتد. پس وقتی تمایز نیست خیلی چیزها از بین می‌رود به بیان دیگر وقتی که همه یک حرف بزنند در واقع کسی فکر نمی‏کند؛ بنابراین ما اگر تسلیم بافت شویم نقاط تمایز به تدریج ساییده می‎شود. پیشنهاد هایدگر برای اینکه در چنین فضایی گیر نیفتیم، «بودن در این جهان» است منتها باید یادمان باشد که ما در این جهان پرتاب شدیم و خودمان اختیاری برای بودن در این جهان نداشتیم. پس اولین کاری که هرکسی باید در زندگی ش بکند این است که «بافت» دنیا و جهان خود را با توجه به ویژگی‏هایش بشناسد، سپس نسبت به بافت مرزبندی کند چون از هرکسی فقط یک نفر در جهان وجود دارد. اگر اصرار به شباهت داشته باشیم گروگان اعمال خودمان می شویم ولی اگر منزلت خود را دریابیم گروگان بافت می‌شویم.
اما توصیه دیگر هایدگر این است که می‎گوید یادت باشد که تو هستی اما در معرض و در جهانی رو به مرگ هستی پس زمان را دریاب.
*پس باز هم موضوع زمان البته به معنای «وقت» مطرح می‎شود.
دقیقا. چون سوال و صحبت از زمان یک سوال تاریخی در فلسفه است. جامعه شناسان به مسائل مختلف نگاه پسینی دارند یا مثلا روانشناسان به درون افراد توجه دارند اما اینکه هایدگر می‎گوید رو به مرگ هستی یعنی بجنب، چون وقت نیست. پس باید سعی کنیم رفتار زرق و برق‎ها نشویم. هرچه درخشید طلا نیست. پس حالا جواب پرسش شما درباره مقصد و مقصود این می‎شود که هرکس باید تلاش کند اضافات را حذف کند چون گیوتین مرگ دم گردنت است و فرصت نیست.
*پس یعنی بجنب ام به شرطها و شروطها؟
به شرط اینکه زمان را بیابی و وقت را بشناسی و آدابش را هم تمهید کنی من می‏گویم شاید باید آهسته شتاب کنیم.
*درست است. من هم می‏گویم یواش داد بزنیم. اینکه پرتاب شدیم به سمت مرگ نوعی دعوت به تفکر و شتاب حساب شده است. حالا سوالم این است که با این حساب مقصد همچنان مرگ است؟ اگر اینچنین باشد آنوقت گرفتار تعریف مرگ می‌شویم که مرگ یعنی نابودی و تمام شدن یا نه انتقال و حرکت به مرحله دیگری از زندگی.
ابتدا این را بگویم که وقتی من می‏گویم زمان کوتاه است الزاما به این معنا نیست که دیگر آخر خط است. شاید یک تحول کیفی دیگری رخ دهد مثل جنینی که هنوز به دنیا نیامده است و گمان می‏کند که تا ابد قرار است همانجا باشد و تغذیه کند. 
به قول کلیم کاشانی:
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
یا به قول مولانا:
جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت
همه اینها معنی مغلوب نشدن و از مرگ نترسیدن را می‎دهد. یعنی ما با اینکه می‎دانیم این قصه تراژدی نقطه پایان دارد اما نمی‏توانیم نقشمان را بازی نکنیم.
مولانا در جای دیگری می‎گوید:
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب از بالا و پست
یا مثلا اقبال لاهوری می‎گوید:
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
من فکر می‎کنم تا زمانی که فرصت داریم، به همه ما ودیعه نفس کشیدن داده شده است. حالا باید چه کنیم.
*اما ودیعه است؟
بله دقیقا. چون سپنج است و هر لحظه ممکن است از ما گرفته شود. منتها سپنج مثل همان استشراف است که گفتم. ما باید تلاش کنیم اسیر نور اضافی نشویم.
*نورهای اضافه را حذف کنم و بشتابم و با اینکه می دانم موقت است پژمرده و افسرده نشوم اما به کدام مقصد و مسیر؟
به سویی که به مفاهیم و معانی موجود بیفزاییم. به سویی که بتوانیم افراد را از گروگان مفاهیم بودن نجات دهیم و بزنیم زیر مفاهیم اما نه به قصد آشوب و به هم ریختن بلکه به این قصد که بفهمیم مفهوم واحدی نیست که بر  سر آن تفاهم برسیم بلکه به تفاهم برسیم بر سر اینکه باز باید فکر کنیم. زن و شوهرهایی که از هم طلاق می‏گیرند یک لغت جادویی دارند و آن هم اینکه می‎گویند ما با هم تفاهم نداشتیم. این تفاهم نداشتن، چتری است برای پوشش روی هزار و یک مسئله که منجر به جدایی و انفصال شده است. ما اگر فلسفه وجود خودمان را بر افزودن به معناها اضافه کنیم نه تنها رشدهای عمقی را فراهم کردیم بلکه رشدهای افقی را هم فراهم کردیم. من تردیدی ندارم که زمانی که یک نفر دوبلور شده است در خواب هم نمی‏دیده که هوش مصنوعی جایش حرف بزند یا نویسندگان هیچگاه نمی‏توانستند حتی فکر کنند که مقاله‌ای باشد با نویسنده صفر. خیلی ها می‏گویند هوش مصنوعی به جای ما فکر خواهد کرد و در مقاطع مختلف جای ما را خواهد گرفت من فکر می‎کنم این اظهارنظرها به دلیل عدم درک بافت موجود است. بافت امروز، بافت یک دهه پیش نیست اما آیا ساز وکارهایش هم فرق کرده است؟ یا ما دوباره اسیر ماجرای سپنجیم؟ شاید تعجب کنید اگر من بگویم چیزی که امروز به عنوان الگوریتم شناخته می‎شود چیزی است که ارسطو قرن ها پیش تحت عنوان منطق تفکر درس می‏داد؛ همین عبارات صغری، کبری و نتیجه همگی الگوریتم است.
*یعنی چیز جدیدی نیست جز اینکه لباسش عوض شده است؟
بله دقیقا لباس عوض شده است. بخشی از خطر سپنجی این است که ما را اسیر گفتمان‌های قالب می‎کند و اصالت و قدرت تمایزسازی را از ما می‏گیرد و بعضی از این اتفاقات جبری و آنجاست که کسی که در کنار ایستاده یا در بطن موضوع ایستاده می‎تواند خودش را دوباره پیدا کند. اینکه اسیر یک گفتمان و الگوریتم شویم باعث می‎شود که تمایزات را از دست دهیم.
*اما اگر بپسندیم چی؟
آن‌وقت معنا افزایی می‎شود که درباره آن حرف زدیم. اما توجه کنید قرار نیست که ما به یک مفهوم واحد برسیم  بلکه قرار است ما به این نتیجه برسیم که یک ظرف نوشیدنی، چیزی  برای نوشیدن در درون دارد و هرکس با سیاق خودش آن را مصادره می‎کند و شاید این بزرگترین رسالت آدمها باشد. به قول مولانا برخاست فَغان آخر از اُستُن حَنّانه. وقتی دیالوگ قطع شود آن «اُستن» (به معنای ستون و تکیه گاه) به درد می‎آید. پس همه ما باید بتوانیم در این سپنج به معناافزایی کمک کنیم و دچار انسداد گفتمان و ارتباط نشویم. الان اگر نگاه کنید می‎بینید که هرکدام از ما اسیر یک گوساله سامری یا همان الگوریتم است.
*درواقع اگر بتوانیم براساس یک هم فهمی و تفاهم به اینجا برسیم که خلق جدیدی کنیم که به افزایش معنا بینجامد یعنی به حرف هایدگر رسیدیم و آن اتفاق افتاده است؟
البته آن صحبت من فقط یک مثال بود اما در مورد همه حوزه ها صدق می‌کند. مثلا در حوزه تبلیغات و بازاریابی واژه ای با عنوان «مودبرد» داریم که معادل فارسی آن همان خلق و خو می‌شود و درواقع یک فرد تبلیغاتی وقتی مودبرد را نزد کارفرما می‌برد دارد می‌گوید که این را ببین که من خلق و خوی تو را درست فهمیدم و درک کردم یا نه. بعد از شناخت آن خلق و خو دنبال جایی می‎گردد که آن را نشان دهد و به بقیه بگوید که بیا تمایز من را ببین و همه اینها یعنی الگوریتم اما ممکن است همه افراد متوجه این موضوع نشوند و مصداق این شعر مولوی که می‎گوید:
هم درین سوراخ بنایی گرفت 
درخور سوراخ دانایی گرفت
یعنی مثلا یک معمار  فکر می‎کرد دارد کار می‎کند درحالیکه دارد فقط در تاریکی راه خودش را می‌رود و معلوم هم نیست که به کجا می‌رسد و احتمالا هم از ناکجاآباد سردر می‌آورد.
*خیلی از جوامع و خیلی از اشخاص رشد یافته در جوامع اول صبح روزنامه می‎گیرند و روزنامه می‏خوانند و دست اندرکاران روزنامه هم سعی می‎کنند آن روزنامه را به اول صبح برسانند. اما در بسیاری از شهرها و خانه های روزنامه دیده و خوانده نمی‎شود و گویی موضوع روزنامه منتفی شده است.
اجازه بدهید کمی به عقب‎تر برگردیم و همین موضوع روزنامه خوانی را در یک بستر فرهنگی ببینیم. در آمریکا در بسته پستی‎شان روزنامه انداخته می‎شود، ژاپنی ها خوشه‎ای یا به عبارتی بسته‎ای روزنامه می‏خرند.
*من شنیدم در هند یا چین روزنامه کم می‎آید و آدمها برای خواندن یک روزنامه آن را دست به دست می‏کنند.
بله. من یادم است در هند به بازاری رفتم که یک روزنامه چاپی دستی داشتند یا مثلا روزنامه تایمز هند یک روزنامه مطرح است و این موضوع در وهله اول به بافت فرهنگی برمی‏گردد. ابزارهای ارتباطی چهار گروه بیشتر نیستند: بخشی چاپی‌ند، بخشی پخش رادیو- تلویزیونی ند، بخشی دیجیتالند و بخشی هم رسانه‎های آنلاین. شما فکر می‏کنید تمدن چینی، هندی، بریتانیایی، مکزیکی یا ایرانی چطور بین این چهارگونه رسانه قد کشیده است. منظورم این است که مثالهایی که درباره روزنامه زدیم شاخص‌های خوبی هستند اما برای سرزمین خودشان نه سرزمین ما. در سرزمینی که اول روزنامه را دولت‎ها منتشر کردند، جامعه برایش لغت شب‏نامه ساخته و آن بی اعتمادی هنوز هم وجود دارد و علی‎القاعده در هرجایی که انسداد گفتمانی پیش بیاید، آن رسانه یواش یواش دچار خفگی می‎شود و وقتی دچار خفگی می‎شود، صدای دیگری غلبه پیدا می‏کند. آسیب‌شناسی این موضوع یک قصه کلیدی و موضوع دیگری است که باید درباره آن صحبت کنیم. در سرزمین ما شاید اصلی‎ترین دلیل غلبه صدای دیگری مثل همان شب‎نامه، موضوع سیاست است اما در سطح جهانی امروز همه روزنامه‏ها هم‎تقدیرند به دلیل اینکه فضای وب برنمی‏تابد که یک صبح تا شب منتظر بماند؛ البته این موضوع به معنای مردن صنعت روزنامه نیست بلکه به این معناست که این صنعت دارد راه خودش را پیدا می‏کند مثلا اینکه یک روزنامه، وب سایت خودش را راه می‏اندازد چون می‏داند مردم به لوگوی روزنامه‏ش اعتماد دارند و باید پای حرفی که می‏زند بایستند اما در فضای وب این اعتماد وجود ندارد چونبرای چیزی که می‏خوانیم مرجع و منبع مشخص وجود ندارد. بنابراین یکی از راه‎حل‎هایی که روزنامه های ایران پیدا کردند، تعقیب رویداد در قالب تحلیل است. یعنی مثلا خبر اینکه ایران به اسرائیل حمله کرده را تحلیل می‏کنند و به چرایی آن می‎پردازند. دلیلش هم این است که روزنامه دیگر خبر را از دست داده اما می‏تواند تحلیل آن خبر را ارائه دهد. بنابراین به گمان من برای درک این موضوعات بیشتر باید به پایه فرهنگی توجه کنیم. اما من با این گزاره که فکر کنیم گسترش ابزارهای ارتباطی به توسعه ارتباطی و رشد می‎انجامد موافق نیستم. من می‎گویم ممکن است یک کشور صدها هزار روزنامه داشته باشد اما همه شان یک حرف بزنند پس دیگر توسعه ای وجود ندارد. بنابراین در جواب شما باید بگویم آن تعداد و اقبال به روزنامه خواندن ممکن است در یک کشور شاخص توسعه ارتباطی باشد چون ابزار ارتباطی دیگری ندارد و در آن کشور، متن پادشاه است اما در کشور ما شاخص نیست چون در سرزمین من، متن پادشاه نیست و ما ابزارهای ارتباطی دیگری داریم و شاید هم به همین خاطر در این سرزمین قومیت های مختلف در کنار هم بدون خشونت زندگی می‏کنند چون در این جامعه شعر وجود دارد و در جامعه ای که شعر وجود دارد با خشونت فاصله دارد. کجای دنیا می‏شود رفت به یک کارگر گفت که یک شعر بخوان و آن هم بخواند. جامعه ای مثل آمریکا با تمدن 700 ساله در از نظر اقتصادی و صنعتی بسیار قوی است اما در جهان دغدغه جنگ و معناسازی خودش را دارد به همین دلیل به رسانه مکتوب احتیاج دارد. بنابراین در جوامعی که فرهنگ بالا دارند، متن فقط یکی از ابزار ارتباطی است. همه ما مادرهایمان را موقع نمازخواندن دیدیم و همه‎شان هم موقع نماز خواندن صد نوع علامت می‎دادند. در چنین جهانی مگر می‎شود به جهان گفت بایست تا من به تو برسم اما ما در عید 15 روز به تعطیلات می‏رویم به جهان می‏گوییم بایست تا من برگردم.
*البته جهانی ها هم تعطیلات ژانویه دارند.
بله ولی روزنامه تعطیلی بردار نیست اتفاقا بسیاری از روزنامه ها در تعطیلات بیشترین تیراژ را دارند چون آن فرهنگ چنین چیزی را می‎طلبد اما در  فرهنگ‏های بالا، خط فقط یکی از ابزار است. من فکر نمی‏کنم موقع ساختن مسجد زیبای یزد فوتوشاپ یا کتابتی بوده که آن بنا اینقدر دقیق و زیبا ساخته شده است.
*خب تعامل با رسانه های روز خوب است؟ خوب به این معنا که ما را از دام روزمرگی بیرون بیندازد.
شاید بتوان گفت، مطلوب ترین نگاه ها به اطراف نه پذیرش محض یک رسانه است نه رد محض آن. من تعجب می‎کنم وقتی یک نفر از من می‏پرسد مگر تو این روزنامه را می‏خوانی. من اصلا آن را نمی‏خوانم. من هم می‏گویم خب این تصمیم شماست که بخوانید یا نخوانید ولی نمی‏دانید دارید با خودتان چکار می‏کنید چون شما در واقع دارید خودتان را در معرض یک منبع قرار می‏دهید.
*خب ولی به خواندن همه آنها هم که نمی‏رسیم.
نرسیم. ولی وقتی که یک رسانه را انتخاب میکنیم باید آن را منتقدانه بخوانیم.خیلی اوقات میتوان بین سطرها و متن پنهان  و نانوشته را خواند. بحث من این است که شما وقتی با هر مدلی رسانه (مدیا) سروکار دارید باید یادتان باشد که ما قرار بوده جای خودمان را در بافت پیدا کنیم نه اینکه دنبال کننده شویم. در زمان امروز ما کلمه دنبال کننده (فالوئر) داریم که تسلیم‏ترین نوع ارتباط است. یا مثلا واژه ای به نام پسندیدم (لایک) دارید و لایک کردن یعنی نوعی مشروعیت اما آیا تعداد لایک، شاخص مشروعیت هم است؟ با این اوصاف من می‏گویم اگر در تله پذیرش و رد مطلق نیفتیم یک نوع تعامل دائمی داریم و آن تعامل دائمی یعنی معنا افزایی. به نظر من به جای لغت دیالوگ اگر از لغت «گفتگو» استفاده کنیم خیلی لغت زیباتری است. چون دیالوگ به معنای یک مونولوگ به علاوه یک مونولوگ دیگر نیست. ما مدام باید به معنا عمق دهیم و به آن اضافه کنیم. من نمی‏گویم چون نمی‎فهمیم پس هیچ کاری نکنیم. شمس چرا چیزی نمی‎نوشت؟ چون فهمیده بود بیان در مکتوب، معنا را نابود می‏کند و اصلا به همین خاطر هم می‏گوید از همه اسرار هستی، الفی بیش برون نیفتاد و باقی هر آنچه نوشتم درباره آن الف نوشتم و آن الف البته فهم هم نشد و این یعنی درک سپنج نه اینکه فکر کنیم این جهان هیچ چیز نیست و باید از آن فقط عبور کنیم.چون این درک از جهان، خطرناک‏ترین درک ممکن است چون این جهان پر از رمز و رمزگذاری شده است. ما در این برنامه داریم رمز می‎گذاریم و بینندگان شما هم در حال رمزگشایی هستند. بهرحال به عقیده من، سپنج موضع منفعلانه در برابر جهان گرفتن تحت عناوین اشتباهی مثل عرفان، درویشی، بی نیازی و دین نیست. طرف دیگر ماجرا این است که مسیر کوتاه است پس تا می‏توانی مسیر مفاهمه و ارتباط را تسهیل کن. به باور من هیچ چیز شکل نخواهد گرفت الا در سایه ارتباط پس کمک کنیم این مجرا گِل گرفته نشود.
*این درحالیست که ارتباط را مقابل انقطاع بدانیم. چون در ا نقطاع هیچ چیز شکل نمی‏گیرد و در ارتباط فقط زایمان و شکفتن اتفاق می‏افتد
بله. می‏خواهم یک خاطره تلخ تعریف کنم و امیدوارم شما را ناراحت نکنم. من همیشه شعر موجیم که آسودگی ما عدم ماست را با آب و دریا می‏شناختم. اسمم هم یونس است و در کتب مقدس، نهنگ بلعیدم لذا با مفهوم آب و دریا خیلی مانوسم. وقتی مادرم در بیمارستان بستری بود، من از فرودگاه مستقیم پیش ایشان رفتم و به من گفتند: منتظرت بودم مادر و دست من را گرفت و چشمانش اشکی شد اما صورتش را برگرداند و آن مانیتور لعنتی بالا یکدفعه خط مستقیم شد و من بی اختیار یاد همین شعر افتادم (موجیم که آسودگی ما عدم ماست). پس این را دریابیم؛ قرار نیست با یک سختی از فضا کنار برویم. اگر صدبار افتادیم باید 110 بار از جا بلند شویم. اتفاقا اینطوری من مرگ از نظر هایدگر هم درک می‏کنم چون او میگوید: حواست باشد شمارش معکوس است. ما که عمر نوح نداریم. مگر ما وقتی نوزاد بودیم عضله، دندان و نگاه عمیق داشتیم؟ ما هی زنگوله را گرفتیم وبالا آمدیم، پس نوبت پس دادن هم می‏رسد. این به معنا نیست که ما در این جهان ناظریم بلکه به این معناست که ما بخشی از بازی هستیم. شاید بتوانیم یک چیزی را عوض کنیم.
*می‏خواستم آن مستقیم شدن یک خط را به یک حسن تعبیر کنم. به این معنا که آن خط مستقیم می‏شد نه مورب و معوج. من هم مثل شما که مادر از دست دادید، پدرم را از دست دادم و آنطور که به ما آموختند رفتن از اینجا یعنی رفتن به مرحله دیگری است. خیلی از شما آموختیم و رمزهای آشکاری را فرمودید به خصوص در مورد کلمه پیش برنده «افزودن». خیلی خیلی مهم است به شرطی که بیفزاییم، این گذر بالندگی است و این موقت می‌تواند به جاودانگی و توسعه بودن ما بینجامد.
شما برنامه ای درباره به نام «سپنج» ساختید که درباره یک واژه است. من امیدوارم 50 برنامه سپنج بسازید اما من مطمئنم شما حتی وقتی پنجاهمین برنامه را هم بسازید، سپنج هنوز در باز است و هنوز می‌توان راجع به آن حرف زد.همانطور که ما الان اینهمه مدت راجع به همین یک کلمه حرف زدیم. یکی از معانی فنی رشته ما فایل فشرده (zip file) است و خیلی خوشحالیم که یک چیزی را فشردیم و میتوانیم آن را زیپ کنیم. اما اگر ما فقط بیاییم روی یک بذر مکث کنیم، این بذر یک زیپ فایل هولناک است. چون از زیرزمین و از دل تاریکی کار خودش را آغاز و با مرگ خودش، تولد را آغاز می‎کند و بعد از ساقه و تنه و ریشه دادن درخت می‏شود. پس گوشه به گوشه این دنیا زیپ فایل وجود دارد. اما برای آن طرف قصه می‏خواهم شعری از مولوی بخوانم که می‏گوید:

آنکه ضمیر دانه را علت میوه می‌کند 
راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

درواقع می‏گوید کسی که دست دانه را رو می‏کند درواقع دارد راز دل درخت را به دار کشیده است. رازهای به دار کشیده خیلی زیاد هستند، حیف است که دست خالی بگذاریم و رد شویم.
*آقای دکتر یونس شکرخواه خیلی مچکرم. شما که شکر نخواستید اما من حسب وظیفه شکر می‏کنم.
مفهوم که بر واژه سوار است می تواند توسعه یابد و پهن تر شود و من اگر در ا ین سپنج بر مفهومی بیفزایم کاری کرده م.