ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

دکتر قطب الدین صادقی

در سپنج یازدهم، دکتر قطب الدین صادقی، نمایشنامه نویس و کارگردان، در گفتگو با علی درستکار از اهمیت افزودن به جهان توسط انسان می گوید. سپنج دعوتی به تفکر است و بهتر است در خلوت تماشا کنید.


*آقای صادقی فرش ما را دیده بودید؟
من را یاد پازیریک انداخت. همان فرش تاریخی که در اطراف خراسان پیدا کردند. فرشی که مربوط به دوره هخامنشی بود و یکی از مفاخر ملی ایران است. ایران در جهان چهار پرچم دارد؛ فرش، موسیقی، نمایش و معماری‎های با کاشی. این چهار پرچم بی نظیر هستند اما بی نظیر به معنای فوق العاده نیست بلکه به معنای این است که ثانی ندارند. بنابراین هنری که در فرشی که در برنامه شما هم حضور دارد به کار رفته ماحصل یک غلظت تاریخی باشکوه است که پشت آن هزاران سال فرهنگ و تمدن خوابیده است و این هنرها چیزی از خودشان بروز می‎دهند که ماورای هنر معمولی دیگر فرهنگ‎ها و دیگر کشورهاست. مسجد شیخ لطف الله اصفهان، زیبایی‎ش شگفت انگیز است. هرکسی با هر باوری  مبهوت آن زیبایی می شود و چیزی فراتر از سیاست، اعتقادات و باورهای معمولی است.
*ولی خب همه ملت‎ها و کشورها هنر دارند و بعضی از هنرهایشان هم همین پیچیدگی و شکوه را دارد.
نه الزاما اینطور نیست. بالاخره هر کشور و ملتی یکسری هنر و فرهنگ خاص دارد. مثلا در رم و یونان پیکرسازی و نقاشی هنر، در آلمان موسیقی، در فرانسه شعر و در انگلستان نمایش برجسته است. ما هم چیزهایی در این حوزه ها داریم که شبیهشان نیست اما کمی هم از آنها ندارد مثل ادبیات کلاسیک.
*استاد قطب الدین صادقی خیلی به سپنج خوش آمدید. حال آدم امروز را چگونه می‎دانید.
والا در یک دیدگاه کلی می‎توانم حال انسان امروز بد است. از قرن هفدهم که عصر روشنگری است و افرادی در این دوره وعده این را دادند که به یاری خرد و علم می‎شود همه چیز را فهمید و مشکلات را حل کرد و بر ناکامی‎ها چیره شد و آینده خوبی را برای بشر فراهم آورد ولی بدبختانه، نتیجه ای که به دست آمده خیلی درخشان نیست؛ برای اینکه من یادم است در سال 1971 آماری از  کلاهک‎های اتمی که در زرادخانه‎های قدرت‌های اتمی جهان وجود داشت ارائه و معلوم شد که یک چهلم این کلاهک‎ها می‎توانست هدفی مثل کره زمین را برای همیشه پودر کند و به هوا بفرستد. نتیجه‎ش جنگ جهانی دوم که مسابقات کشورهای صنعتی برای به دست آوردن بازار به علاوه شصت میلیون کشته و 12 میلیون زخمی شد. تمام نهادهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی اروپا نابود شد و همه سرمایه‎داران و دانشمندان اروپا به آمریکا گریختند و آمریکا خیلی مفت صاحب یک ذخیره عظیم علمی ثروت جهان شد. خب نتیجه علم قرار بود این باشد؟ یا مثلا الان جهان از لحاظ، بهداشت، تغذیه، امنیت شرایط خوبی ندارد. جایی می‎خواندم که ته مانده غذای آمریکایی‎ها می‎تواند قاره آفریقا و ته مانده غذای آلمانی‎ها می‎تواند خاورمیانه را سیر کند. این چه عدالت و خردورزی است که آنهمه شعارش را دادند؟ من این نوع عدالت و خردورزی را دوست ندارم. شنیدم حدود 23 درصد از مردم جهان هنوز خانه ندارند. 17 درصد سواد ندارند. 15 درصد آب آشامیدنی ندارند.خب نتیجه آنهمه علم و خرد که حاصل تکامل بشر است چرا باید به اینجا برسد؟ من فکر نمی‎کنم این خردورزی منهای عاطفه و احساسات انسانی بتواند به نتیجه برسد و خیلی خوش بین نیستم و اظهار نگرانی می‎کنم. و منظورم هم از اضطراب، نوعی نگرانی است که همیشه همراهم است. الان مناسبات جهان بیش از حد سوداگرانه است و این سوداگری باعث از بین رفتن رحم و شفقت انسانی شده است. من دو فرزند دارم یکی‎شان استاد دانشگاه و دیگری مهندس بزرگی است ولی همواره اضطراب این را دارم که خدایا در چه جهانی اینها را به دنیا آوردم. هنوز مضطرب سرنوشت نه تنها بچه های خودم بلکه همه جهان هستم. چگونه ما قرار است ما چنین دنیای بدی را تحویل آنها دهیم؟ قرار نبود این خردورزی به اینجا بکشد. نکته دیگری که به شدت آزارم می‎دهد، تنهایی و از بین رفتن نهاد خانواده و نهادهای کلان است. آدم‎ها تنها هستند و با هم ارتباط ندارند. در گذشته ما هفته ای دست کم سه شب با اقوام دورهم بودیم، الان هرکسی در اتاق خودش با در بسته است و تبریک و تسلیت ها هم با وسایل اجتماعی مدرن ارسال و گفته می‌شود که در بین بردن روابط انسانی فاجعه است. امروز واسطه های ماشینی بین ما انسانها قرار دارد که هیچ عطوفت و شفقتی ندارند و احساسات انسانی را منتقل نمی‏کنند و در نتیجه انسانها همگی هم در غرب هم در شرق احساس تنهایی می‎کنند. امروزه انسان همانقدر در پاریس تنهاست که در تهران و در شهرستان‎ها هم کم‌کم این تنها شدن در حال فراگیر شدن است. تنهایی، یکی از دشواری‎ها برای داشتن یک روان سالم، پیوند اجتماعی و امنیت ملی است. من نباید از خانواده، همشهری‌ها و هم میهنانم دل ببرم. در اروپا این موضوع را به طریقی حل کردند و مثلا در فرانسه حل چنین مشکلی را به عهده تلویزیون گذاشتند. به این شکل 95 درصد برنامه‎هایشان زنده است و در لحظه وارد زندگی مردم می‎شود و کسی که تنهاست احساس می‎کند به یک جایی وصل است. ما برعکس هستیم و 95 درصد برنامه هایمان ضبط شده است.درحالیکه یکی از کارکردهای مهم رادیو و تلویزیون ایجاد ارتباط در لحظه، فوری، عاطفی برای وصل کردن فرد به جمع است. چون بین فرد و جمع ذاتا یک تضادی وجود دارد و ما باید تلاش کنیم این تضاد را کم کنیم تا احساس همدلی و همفکری پدید بیاید. من یادم است یکباری رادیو فرهنگ فرانسه را گوش میدادم و شنیدم که یک دادگاهی در کامبوج به صورت زنده در حال پخش شدن بود و این احساس خوبی است که آدم فکر کند در لحظه همه جا است. بنابراین من فکر می‏کنم شاید یکی از این راه حل ها همان کاریست که رادیو و تلویزیون فرانسه دارد انجام می‎دهد؛ دورهمی های جعلی فایده ندارد.
*به هر حال بخشی از این تغییر الگوها و تحولات مرهون نو به نو شدن زمان و اقتضائات زمان در شرایط جدید است و گاهی اوقات هم فشارهای تامین معاش احتمالا موجب اتفاقاتی از قبیل غیبت پدر یا هرکس که نان‎آور خانواده است می‌شود و ناچارا پیوستگی بین اعضای خانواده از بین برود. 
دقیقا این موضوع اصلا قابل دفاع نیست. اینکه پدر یک خانواده که اصلی‌ترین وظیفه‌ش حمایت عاطفی از خانواده است مجبور است انقدر کار کند که به خانواده نرسد.
*خب چاره چیست؟ قدر بشر و عنصر، عیار و نخ اسکناس بشر به چیست؟
والا مهم‎ترین کاری که بشر در طول تاریخ کرده رسیدن به آگاهی است.سیر تاریخ تکاملی بشر را که نگاه کنید می‎بینید همه تلاشش در این بوده که به آگاهی برسد. مهم‎ترین این آگاهی‎ها، آگاهی به موضوع مرگ است. انسان تنها موجودی است که در طول تاریخ فهمیده اینجا و در این دنیا موقتی است و سعی کرده برای همین زندگی گذرا جوابی پیدا کند. سال 1973 مطرح شد که نیجریه که الان جزو قاره آفریقاست اما زمانی به آسیا و هندوستان چسبیده بود – این جدایی به خاطر تکامل زمین اتفاق افتاده است- خاستگاه اصلی انسان بوده و در آنجا یک قبر 150 هزار ساله پیدا کردند(مفهوم نیست) در حالیکه اولین قرارداد صوتی و زبان بشر برای وضع زبان حدود 70 هزار سال برای هماهنگی شکارگران به وجود آمده است. پس چطور می شود که 80 هزار سال پیش از قرارداد زبانی، انسان به فکر درست کردن قبر افتاده است؟ البته در کنار آن قبر، یک سنگ نوک تیز پیدا و بعد مطرح کردند که انسان موجودیست قبرساز و ابزارساز و همین تاریخ بشر را به هم ریخت. ابزارساز بودن انسان به این معنا که انسان فکر می‎کند به یاری ابزار می‎تواند به مشکلات چیره شود و حاکی از نوعی خوش‌بینی نسبت به مسائل زندگی است اما در نقطه مقابل آن ساختن قبر هم به معناست که انسان اعتقاد دارد در برابر عظمت هستی و کائنات چیزی نیست و وجودش گذرا و جسمش موقتی است وگرنه چرا هیچ موجود و عنصر دیگری برای خودش قبر درست نکرده است؟ این احساس، نوعی اشراق و راهنمایی به بشر آن دوره است که نه ذهن خیلی بزرگی داشته نه دایره واژگان وسیع اما یک نوع احساس غریزی و فلسفی است که آن را به سمت این کار راهنمایی کرده به نظر من این مهم‎ترین چیزی است که انسان در زندگی به آن احتیاج دارد.
دومین چیزی که انسان به دنبالش است، حساسیت فرهنگی است که به نظر من یکی از ویژگی‎های ممتاز انسان محسوب می‎شود. شوپنهاور اعتقاد دارد که ما سه نوع انگیزه داریم: انگیزه بدست آوردن غذا برای بقا، انگیزه برای تحرک بدن و انگیزه برای حساسیت‎های فرهنگی. در چنین شرایطی بشر بین دو چیز گیر کرده است: درد (برآمده از نیازها یا همان دردهای فیزیکی) و رنج( مربوط به روح می‌شود) و ملال و دلتنگی. در این میان تنها یک راه حل وجود دارد برای به تعادل رسیدن و آن هم اینکه درون خود و جهان را بشناسید. یکی از راه‌های این شناخت، هنر است. بنابراین هنر، فقط یک وسیله سرگرمی و تفنن برای بشر نیست بلکه پاسخی به تمام درگیری‎های اساسی و عبور از درد، رنج، ملال و دلتنگی است. به همین دلیل هم ابتدای صحبت‎هایم گفتم که همه کشورها هنر دارند. در آفریقا یک گونه در آلان یک گونه و در آسیا به گونه دیگری است. به همین دلیل هم می‎توان گفت فرهنگ و هنر، وسیله‌ای برایشناخت جهان و تعالی است؛ تعالی هم به این معنا که من از خودم بپرسم من کیستم؟
*خب اینها ویژگی‌هایی بود که برای انسان برشمردید اما قیمت آدم هم به همین‎هاست و چیزی که ارزش من را نسبت به سایر آفریدگان تعیین می‎کند همینهاست؟
بله. من اگر بخواهم این سوال را راجع به خودم پاسخ دهم که در ادوار مختلف عمرم چه چیزی قیمتم را مشخص کرده باید بگویم خیلی چیزها را در زندگی تجربه کردم اما دو مورد بیش از سایر موارد برای من اهمیت داشته است؛ هویت و هنر . در مورد هویت، یکی از مهم‎ترین چیزهایی که همیشه من دنبال آن بودم مسئله «هویت» بوده و اینکه من کیستم و از کجا آمدم و ویژگی‎های فرهنگی، تاریخی و زبانی من چیست که من را از یک روس، هندی یا فرانسوی متمایز می‎کند. در مورد هنر هم می‏خواهم سخنم را این گفته آنتونی گیدنز، جامعه شناس آغاز کنم که معتقد است هرانسانی سه وظیفه دارد: اول داشته هایش را بشناسد و دسته‎بندی کند. دوم بر مبنای داشته‎ها دست به تولید و خلق بزند و سوم درکارهایش تداوم و ا ستمرار داشته باشد نه اینکه امروز یک شعر بگوید و شعر بعدی را سی سال بعد. در یکی از کتابهای مرجع تاریخ هنر آمده است که تمدن یعنی مداومت و استمرار. پس تمدن هیچگاه نباید متوقف و دچار خلا شود. به همین منظور برای من هنر، یک حساسیت شخصی است و به خودم متعهدم که باید یک چیزی بیافرینم که فقط هم بٌعد زیبایی‌شناسانه نداشته باشد.
*پس به دنبال آن حرفتان که گفتید حال بشر خیلی بد است، نباید به دنبال یاس، ناامیدی، توقف و یخ زدگی باشد بلکه باید دائم دنبال خلق و زایش باشد.
ببینید خلاقیت در کار هنر یعنی خوش‌بینی نسبت به آینده و کسی که دست به خلاقیت می‌زند اعتقاد دارد که می‌توان مشکلات را حل کرد هرچقدر هم که فضا بد باشد. خوش بینی فقط شعار دادن نیست بلکه به این معنی ست که پس از لحظات دشوار، لحظات مثبت هم است چون دنیا همیشه برای همه اینگونه بوده است. در طول تاریخ هیچ کشوری نبوده که همیشه و به طور منظم در رفاه و ثروت و اینها بوده باشد. ما تمدن‎های بسیاری داشتیم که به طور کلی از روی زمین محو شدند و تغییر چهره دادند.
*در آن بخش از گفتگو که به ویژگی‌های انسان اشاره داشتید به نظرم می‌رسید که شاید همه آن ویژگی‎ها در جانوران دیگر هم وجود دارد به این معنا که برخی از حیوانات هم خلاقیت‎هایی دارند، برخی از حیوانات ابزار می‌سازند و امثال اینها. پس چرا این ویژگی‎ها را فقط برای انسان می‎دانیم و به آنها مفتخریم؟
چون کارهایی که آنها می‎کنند مداومت ندارد. انسان در پرتو عقلانیت و خردورزی، دائما رو به تکامل رفته و این حرکتش به سمت تکامل توانسته کمک کند تا بر غرایزش چیره شود و تا حد زیادی مشکلات را حل کند منتها چیزی که مود انتقاد من است اینکه متاسفانه در بسیاری از جهات این تکامل و پیشرفت به دست سوداگران افتاده و تبدیل به ابزاری برای کسب درآمده شده است و نتیجه اینکه عاطفه و انسانیتی که قرار بود دستاورد این پیشرفتها باشد، دیگر وجود ندارد.
*با دکتر عشایری که نوروساینتیست و از افتخارات کشورمان هستند صحبت می‏کردم، می‎فرمودند که امروز دانش، تبدیل به تجارت و کسب شده است. حالا صحبت من با ایشان در مورد مباحث پزشکی بود و اینکه واقعا گاهی اوقات شرم‌آور است که موضوع درمان افراد بیمار و داروسازی موضوع کسب درآمد شود.
این فقط مربوط به علم پزشکی نیست. در هنر هم همینطور است و همه چیز تبدیل به سوداگری شده است. منظورم از سوداگری یعنی کاری که در آن هیچ نوع شفقت و سازندگی وجود ندارد. به هرحال هدف از علم، هنر، خودآگاهی و همه اینها این است که انسان باید دنبال ارتباط با دیگری باشد. ما همه این کارها را می‎کنیم که کمی بهتر و انسانی‎تر زندگی کنیم. اگر هنرورزی می‎کنیم، انتخابات راه می‎اندزیم، کتاب چاپ می‎کنیم، مسابقه برگزار می‎کنیم و ....... همه‌ش برای این است که اندکی انسانی تر زندگی کنیم.
*به نظرم دوباره دارید حرف مهمی می‎زنید و آن هم تاکیدتان روی ارتباط با دیگری است. منظورتان از ارتباط با دیگری چیست؟
بله. چون ارتباط با دیگری خیلی مهم است. منظور من از ارتباط با دیگری یعنی محترم شمردن دیگری. در روانشناسی مبحث وجود دارد مبنی براینکه کافیست سه دقیقه به دقت به چشمان یک نفر نگاه کنید و به او گوش دهید تا آخر عمر شما را فراموش نمی‎کند چون به او توجه کردید. در ارتباط، درست برعکس داوری که حکم صادر می‌شود و نگاه بالا به پایین وجود دارد، همه انسانها با هم برابرند، همه انسانها شریف و نجیب هستند. ممکن است یکی بد باشد، یکی خوب باشد، یکی سیاه، یکی سفید اما همه انسانیم و همه باید بهتر زندگی کنیم والا قاعده، طبیعت، درخت، آب، کوه و ... چیست. چیزی که به نظر من آزاردهنده است و روز به روز هم در حال بدتر شدن است، بیماری فزون‎خواهی است. فزون‎خواهی نمی‎گذارد ارتباط انسانی براساس مساوات، عدالت و احترام به وجود بیاید. این ویژگی در حیوانات وجود ندارد. شیر شکار می‏کند سهم خودش را می‎خورد، مابقی را هم برای سایر حیوانات می‎گذارد و تا گرسنگی بعدی شکار نمی‎کند ولی ما سیرمانی نداریم. یک نفر را در همین شهر خودمان می‎شناختم که 22 شغل داشت. این چه جنونی است؟ بنابراین همین بیماری فزون خواهی باعث شده تا ما ارتباط با دیگری نداشته باشیم، از آن بدتر اینکه، این مسابقه غم انگیز برای کسب اهداف اجتماعی باعث شده که از درون خودمان غافل شویم. در واقع ما غنای درونی‎مان را به یک ثروت بیرونی می‌فروشیم و این بزرگترین ستمی است که در روزگار اکنون، کم و بیش همه در حق خود روا می‎دارند در حالیکه باید یک جایی دست از این رقابت غم انگیز کسب درآمد بیشتر، شهرت بیشتر، اقتدار بیشتر و... برداشت و بیشتر به درون زخمی و تنها که نیاز به پرورش و تعالی دارد،  پرداخت. به همین خاطر هم اینروزها، آرامش نداریم  و دائما اضطراب داریم اما معلوم نیست منبع این اضطراب از کجاست؟
*اتفاقا به همین خاطر هم ما به ذهنمان رسید که در سپنج برای جستن راه درمان برای این ابتلا ساعتی و دمی را به خودنگری  و به تعبیر علامه اقبال به خودگری اختصاص دهیم. چون یکی از کارهایی که می‎تواند به ما قدری آرامش دهد، خودگری است. همانطور که یک نفر آهنگر است و یک نفر درودگر است، یک نفر هم خودگر است یعنی به خودش می‌رسد.
بله اما در همین جا من یک چیز هم بگویم و آن هم اینکه همه چیز به این سادگی نیست و گاهی اوقات زندگی با قیمت خیلی سختی به دست می‎آید. همانطور که ما در طبیعت، تضادهای بسیاری داریم، یک تضاد هم داریم بین آرمان و واقعیت.  منظورم از آرمان هم همان رسیدن و پیدا کردن خود است.
*واقعا آرمان و انقدر دور است؟
بله. چون واقعیتهای روزمره مانع رسیدن به این آرمان می‎شوند.کم نیستند بزرگانی که برای رسیدن به این آرمان و کمال همواره نیروهایی بازدارنده‎ای در حکم ترمز برای خودشان داشتند. مثلاکسی مثل ویکتوریا دسیکا از کارگردانان معروف ایتالیا پنج فیلم عالی مثل دزد دوچرخه، طلای ناپل و .. ساخته اما در 150 فیلم کیلویی بازی کرده است که من حتی شرمم می‌آید نامش را به شما بگویم. چرا این اتفاق می‎افتد؟ چون دولت و جامعه هردو در حدی از تکامل اجتماعی قرار ندارند که خودشان را مسئول تامین زندگی نخبه ها قرار بدهند. (نامفهوم) و این بلا هم در همه جا فراگیر است. یا مثلا یلماز گونای فیلمساز بزرگ کرد ترکیه،  فیلم‎های درخشانی مثل راه ساخته اما در 400 فیلم کیلویی بازی کرده است. یا حتی احمد شاملو در ایران، او هم چند فیلم فارسی در ایران نوشته و من هم خواندم. منتها یک قانونی است و آن هم اینکه جامعه و دولت وقتی می‎فهمد که نمی‎تواند به تنهایی زندگی نخبه را تامین کند چشم روی سازش با زندگی روزمره می‎بندد ولی منتظر است ببیند که کار اصلی‌ش را انجام داده است یا نه. یعنی دسیکا اگر آن پنج فیلم شاهکار را نمی‌ساخت، جامعه او را نمی‎بخشید در واقع آن 150 فیلم کیلویی را به آن 5 شاهکار می‎بخشد چون می‎داند که باید روزمرگی‎ش بگذرد. بنابراین اگر یک فرد بزرگی، یک کار اساسی انجام ندهد، جامعه او را نمی‎بخشد. زندگی همه بزرگان هم کمابیش همینطور بوده است. یکجور تضاد که باعث هماهنگی و تعادل می‌شود.
*اینکه گفتید دولت‌ها نمی‎گذارند یعنی چه؟
یعنی کاری برای این افراد و نخبه ها نمی‏کنند و می‎گویند به ما چه. البته اروپایی‎ها الان خودشان را خیلی مسئول‎تر از قبل می‌دانند. در گذشته مولیر، موتزارت و امثال اینها چگونه مردند؟ یکوقت فکر نکنید در گذشته همه شاعران و نویسنده ها و هنرمندان تحت حمایت دولت بودند. حتی شعرای خودمان مثل سعدی هم همینکار را کردند و دو صفحه اول کتابش انقدر تملق گفته که شما به سختی نام صاحب تملق را پیدا می‎کنید. در حالیکه شاید بپرسید چرا سعدی بزرگ باید اینهمه تملق کند؟ چون زندگی‎ش تامین نبوده است.
*چون برایم فهم این نکته خیلی مهم است دوباره به سوالم برمی‎گردم یک نفر 5 فیلم خوب بازی کرده و 150 فیلم کیلویی؟
بله چون آن 150 فیلم هزینه آن پنج فیلم است و جامعه هم او را می‎بخشد. جمله ای از میلان کوندرا به خاطرم آمد که می‎گوید: آنچه مرا می‏ترساند قابلیت‎های انسان است نه استبداد و جنایت. انسان اگر آدم نکشد هیچوقت قاتلی به وجود نمی‎آید، اگر انسان ظلم نکند هیچوقت ظالمی  به وجود نمی‎آید و دقیقا این قابلیتهاست که خیلی خطرناک است. بنابراین انسانها پیش از اینکه تابع عقایدشان باشند، تابع موقعیت ها هستند و موقعیت‎ها انها را تغییر می‎دهد و باعث می‌شود که یک نفر از سوپر انقلابی تبدیل به سوپر ارتجاعی شود.
*یعنی نیاز و فقر و اینها موجب چنین اتفاقاتی می‌شود؟
لزوما نه. به شخصیت آدمها بستگی دارد. یک جمله از آندره ژید به یاد دارم و آن هم اینکه می‌گوید: غرور آخرین مائده آسمانی است. برخی از آدمها غرور بزرگ و زیبایی دارند و تا انتهای یک چیز مثل یک قهرمان می‎ایستند اما برخی آن غرور را ندارند و به شدت و به سرعت تحت تاثیر موقعیت قرار می‎گیرند. قهرمانان تراژدی به یکسری اصول اعتقاد دارد که از آنها کوتاه نمی‌آید و با آنها سازش نمی‎کند؛ مثل یک درخت جلوی طوفان می‎ایستد و سرخم نمی‎کند. من تنها چیزی که پیدا کردم غرورهای بزرگ است که انسانها را در نظر من خیلی ارزشمند می‎کند و البته تعداد این آدمها خیلی هم زیاد نیست.
*آیا می‎توان این را در جامعه پهن کرد و آدمها همدیگر را به قدر وقد خودشان را یادآوری کنند؟ اینکه به هم بگویند آیا جدی تر از آب و نان و این لایه رویی عنصری نیست؟
در کشورهای اروپایی، دولتها به این تعریف رسیدند که ثروت ملی و بودجه را فقط خرج پل، جاده، بنزین و ... نکنند چون مهم‎تر از همه اینها روح است. به همین دلیل در اروپا صاحب اصلی فرهنگ و هنر از تماشاخانه ها گرفته تا گالری های نقاشی و سالن های کنسرت و حتی دانشکده های هنری شهرداری است؛ چون یک عنصر مردمی است و پول را دوباره خرج فرهنگ می‎کند. آنها به این نتیجه رسیدند که چیزی که به یک شهر روح می‎دهد گل و گیاه و درخت و چراغ راهنمایی نیست؛ فرهنگ و هنر است. هویت و فخر یک شهر به فرهنگ و هنر آن شهر است. به همین دلیل هم شهرداری ها در اروپا برای شهر پول خرج می‏کنند و بیشترین سوبسیدها را به فرهنگ و هنر می‏دهند تا شهر زنده بماند.
*درواقع فعال فرهنگی- هنری بیشترین حرمت را دارد؟
بله. ولی متاسفانه هنوز درجامعه ما این سخاوت فرهنگی وجود ندارد و روح جزو ضروریات نیست. کافیست نگاهی به تبلیغات تلویزیونی، سینمایی و .. بکنید همگی راجع به تن است. راجع به آرایش، بهداشت، لباس، خوراکی و... یعنی به راحتی نشان داده می‎شود که روح فراموش شده است. ما که ملتی مثل اوگاندا نیستیم، ما یک تمدن هفت هزارساله داریم و برای چنین ملتی با این سابقه تاریخی، نباید اینقدر بی توجهی نسبت به فرهنگ و هنر وجود داشته باشد. به نظر من لازم است جامعه به این موضوع توجه کند هرچند که خیلی هم دیر است. نکته دیگری که می‎خواهم بگویم اینکه زندگی برای چیست؟ برای خوردن، خوابیدن، خالی کردن و تکثیر کردن که فقط نیست. این کارها را موجودات دیگر هم انجام می‎دهند آن چیزی که اضافه براینها برای انسان وجود دارد، فرهنگ و تمدن و مخصوص انسان است. منظورم از فرهنگ و تمدن هم به زبان ساده یعنی افزودن چیزی به جهان. افزودن به این معنا که ما بدانیم غرایز چهارگانه کافی نیست و اشرف مخلوقاتیم. اشرف مخلوقات بودنمان هم به اعتبار اندیشه، فرهنگ و تمدن است. بعضی‎ها این افزودن را در فتح ثروت و اینها و بعضی ها هم آن را در یک خدمت فرهنگی می‎دانند. اینکه یک چیزی از خودمان باقی بگذاریم. در عرصه هنر چیزی از خود باقی گذاشتن یعنی خلق اثر. ما یک افسانه قدیمی به نام گیلگمش داریم که داستان آن خیلی شبیه رمان «جاودانگی» میلان کوندراست. از این منaظر که انسان سه دوره دارد: دوره ای که سخت سرگرم زندگی است، از آن بهره می‎برد و فقط مصرف می‎کند دوره دوم، دوره ای است که به فکر مرگ می‌افتد و اینکه از خودش تولیداتی به جای بگذارد تا فراموش نشود. تمام کارهای نیک صنعتی، علمی، فرهنگی و فتوحات همگی برای این است که می‎ترسیم فراموش بشویم و می‎دانیم که گذرا هستیم. حتی بعضی از جوانان خام روی ابنیه تاریخی یادگاری می‎نویسند و همین یادگاری نوشتن ها هم بخاطر ترس از فراموشی است. بنابراین میل به مبارزه با مرگ همیشه در آدمی وجود داشته است درست مثل افسانه گیلگمش و شخصیت رمان جاودانگی کوندرا.  اما دوره سوسم، دوره ای است که آدمیزاد متوجه می‌شود در برابر این کهکشان به این بزرگی ما اندازه یک پشه هم نیستیم و تمام این تلاش ها بیهوده است. به همین دلیل هم خیلی از هنرمندان به این دوره که می‎رسند، آثارشان را می‎سوزانند. ولی به هرحال افزودن بخش وسط و مهم زندگیست و موجب تکامل و تعامل زندگی می‌شود.
*آقای صادقی عزیز، سپنج ما تمام شد به عنوان جمله آخر اگر فکر می‎کنید نکته ای مانده بفرمایید وبه عنوان سوال پایانی بفرمایید که چه مقصدی را برای نقطه پایان خود بگذاریم که وقتی چشم فروبستیم نگوییم کاشکی.
نگذاریم عمرمان از لای انگشتانمان الکی رد شود و بعد تاسف بخوریم و برگردیم با خودمان بگوییم مثلا من در این 50 سال چه کار کردم و این یعنی از همه نعماتی که به ما داده شده به بهترین شکل ممکن استفاده کنیم و پاسخ خوب به این شانس بزرگ که به وجود آمدید و آفریده شدید بدهید. این پاسخ خوب اینگونه محقق می‌شود که دست از تلاش برنداریم چون بدون تلاش دنیایمان عبث تاریک می‌شود، نکته دیگر اینکه همدیگر را دوست داشته باشیم چون الان یک نوع گسیختگی در حال حاضر اتفاق افتاده و این خوب نیست در حالیکه عشق مهم ترین چیزی است که می‎تواند موجب سازندگی، تکامل شخصیت، روابط انسانی و آرامش شود. ما به دنیا نیامدیم که با کینه و نفرت زندگی کنیم چون اصلا فرصتی برای کینه ورزی نداریم پس باید تلاش کنیم همه وقتمان را برای دوست داشتن دیگران و انجام یک کار مثبت بگذاریم که مثلا برای من کار مثبت یعنی یک اثر هنری و هرکاری هم می‎کنم اول برای دل خودم انجام می‎دهم و سرکسی منت نمی‎گذارم. باید تلاش کنیم به جایی برسیم که هرکار که انجام می‎دهیم برای پاسخ به نیازهای درونی خودمان و رسیدن به آرامش باشد، نه اینکه کسی را بدهکار خودمان کنیم و یا به کسی فخر بفروشیم. باید به وضعیتی برسیم که وجدان و آگاهی راهنمای ما باشد، برای اینکه همانطور که در همه جا گفتند، انسان اشرف مخلوقات است، من هم دوست دارم تا همیشه اشرف مخلوقات باقی بمانم.
*استاد صادقی عزیز ممنونم. این حس خوب برای من محسوس درک شده و گفتگوی بسیار شورانگیز بود.
من هم از شما تشکر می‌کنم، خصوصا که شما در عمل دست به کاری زدید که مهم‎ترین ویژگی یک جامعه مدنی است و آن هم گفتگوست. اینکه بتوانیم از افکار، عقاید و عواطف هم آگاه شویم و همدیگر را بهتر درک کنیم و با یک زبان مشترک به یک راه مشترک برسیم.

همه ماجرای سپنج این است: آیا فراتر از رویه و روزمره لایه یا لایه های دیگری هم است؟