ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

شهیندخت خوارزمی

در سپنج نهم، علی درستکار با دکتر شهیندخت خوارزمی، روانشناس و استاد ارتباطات و نظریه پرداز حوزه کیفیت زندگی، درباره تفاوت های انسان با دیگر مخلوقات و مشقات تغییر وضع موجود می گوید. این سپنج عمیقا شما را به تفکر دعوت می کند و پیشنهاد می شود در خلوت تماشا کنید.


*استاد شهیندخت خوارزمی عزیز خیلی ممنونم، افتخار دادید و چشم من روشن که تشریف آوردید.
خواهش می‌کنم خیلی ممنون از شما که من را دعوت کردید، مخصوصا روی این فرشی که به من چند حس عجیب می‌دهد. یکی زیبایی، یکی حرص و آزی که بر وارثان این فرش وارد شده و این اثر زیبا را تیکه پاره کردند. 
*اختیار دارید. افتخار دادید تشریف آوردید. این فرش متعلق به اواخر دوره قاجار است و همانطورکه اشاره کردید وارثان دختر و پسر فرض را به دو قسمت کردند. اتفاقا عنوان برنامه ما که سپنج است و کنایه به دنیای عاریه و گذرا دارد. این یک سند گویا و قوی برای مفهوم ماست که دارندگان، بافندگان و آفرینندگان این فرش نیستند اما خود فرش است. حالا اینکه این مفهوم چه توضیحی دارد نظیر افرادی مثل شما باید بفرمایید که یعنی چه؟
من فکر می‌کنم ما قرار است درباره این موضوع صحبت کنیم که چرا انسان به چنین وضعی دچار شده و چگونه می‌تواند از این وضع خارج شود.
*قبل از برنامه که باهم حرف می‌زدیم شما این جمله فکربرانگیز را مطرح کردید، ما که چند دهه از قرن بیستم را دیدیم هیچ بار نشد فکر کنیم که ممکن است در قرن 21 وضع بشر اینطوری باشد. فکر می‌کردیم هم تکنولوژی پیشرفت می‎کند، هم شعور و فهم انسانها هم بالا می‌رود و درن تیجه زندگی آدمها هم خیلی هموارتر، متعالی تر، رشدیافته تر و بی مشکل تر از قرن بیستم خواهد بود اما اینطور نشد. بشر امروز را چطور وصف می‌کنید؟ 
به نکته خیلی مهمی اشاره کردید. شما وقتی به پایان قرن نوزدهم نگاه می‌کنید بشر با امید به اینکه علم می‎تواند همه مشکلات را حل کند وارد قرن بیستم شد. چون نشانه های این کشفیات شگفت انگیزی که راه حل های تازه برای مسائل بشر مطرح می‎کرد، پدیدار شده بود. در قرن بیستم از درون علم جریانی به نام تکنولوژی شکل گرفت. در اواسط قرن بیستم، اوج امیدواری بشر به آینده است و در همه عرصه های علمی به کمک تحقیقات کاربردی تکنولوژی‌هایی وارد زندگی بشر می‌شود که برایش خیلی شگفت انگیز است در نتیجه با حس امید به آینده بهتر قرن بیستم را تمام می‎کند و وارد قرن بیست و یکم می‌شود. در همان دهه اول قرن 21 دچار شوک آگاهی می‌شود که بیانگر این است که نه تنها علم و تکنولوژی برایش رستگاری و آسایش خیال به ارمغان نیاورده و مانع انگیزه جنگ افروزی در درونش نشده بلکه دنیا سرشار از خشونت و توحش شده است و این به این معناست که امیدها واهی بوده و بشر با توهم وارد قرن بیست و یکم شد و مواجهه با این توهمات باعث شد که امیدش به آینده کمرنگ شد و ایمانش به عظمت و شکوه پایدار انسان از بین برود. الان هم که نگاه کنید میبینیم که همه ما کم و بیش با این شوک درگیر هستیم و از خودمان سوال می‌کنیم که مثلا چرا در اوکراین چنین اتفاقی افتاد و روسیه دست به جنگ شد یا مثلا چرا باید یک فاجعه انسانی در غزه رخ دهد. وقتی سراغ علم و تکنولوژی که وعده بهبود زندگی را داده بود می‌رویم با یکسری چالش‌های بنیادین مواجه می‌شویم مثل انقلاب هوش و پدیده‌ای به نام هوش مصنوعی. در چنین شرایطی نه تنها کشورها، حکمرانان و دولتها بلکه خالقان این تکنولوژی نگران می‌شوند چون چیزی را خلق کردند که مثل یک غول از شیشه درآمده و دیگر هم نمی‌توان این غول را به شیشه برگرداند. چون نمی‌دانستند پیامدهای این غول چیست و وقتی پیامدهای یک پدیده را ندانی نمی‌توانی آن را کنترل کنی و این وضع بشر معاصر است.
*این یعنی اینکه اساسا سیر بشر قهقرایی است یا خیر این صعود و نزول طبیعی است؟
به این پرسش مهم باید در یک بستر تاریخی خیلی وسیع بپردازیم و آن هم اینکه انسان یک عنصری از عالم هستی و تابع قوانین فیزیکی حاکم بر عالم هستی است. در نتیجه باید ببینیم در سیر تکوین عالم هستی چه اتفاقاتی افتاده تا به انسان رسیده و از دوران پیدایش انسان تا به امروز چه اتفاقاتی افتاده است و رابطه انسان با کل عالم هستی و سیاره زمین که زیستگاه انسان است چگونه است. این نکته را هم تاکید کنم که هرچقدر علم پیشرفت می‌کند ما باید برای تغییر نظریه‌ها و آمار و ارقام آماده باشیم اما براساس چیزی که امروز وجود دارد این جهان حدود 14 میلیارد سال پیش عالم هستی شکل گرفت. با نگاهی به یافته های فیزیک و اخترشناسی متوجه می‌شویم که یکسری قواعد فیزیکی بر عالم هستی حاکم است؛ یکی اینکه ما در عالم هستی شاهد فرایند «شدن» مستمر هستیم. یعنی پدیده ها مدام در حال تغییر و دگرگونی از  یک شکل به شکل دیگر هستند. اصل دیگر این جهان «ناپایداری» است. سومین ویژگی این است که نظم جهان مدام در حال تبدیل به بی نظمی و بی نظمی هم در حال تبدیل به نظم است. مرگ و زایندگی از دیگر ویژگی های این زندگیست. اینکه یک سیاره و کهکشان می‌میرد و یک سیاره و کهکشان جدید متولد می‌شود آیا ما می‎توانیم از فهمی که نسبت به قواعد کیهان پیدا کردیم در مورد انسان شناخت عمیق‌تری پیدا کنیم؟ آیا پویایی بر انسان حاکم است؟ انسان نه تنها تابع قواعد عالم هستی در سطح کلان است بلکه تابع قواعد سطح زیر اتم است که علم کوانتوم این فهم را به ما منتقل کرده است و وقتی عالم را در این سطح می‌بینیم شاهد آشوب، بهم ریختگی و پدیده های غیرقابل فهم می‌شویم و اگر بخواهم جمع‌بندی کنم نه در سطح کلام نه در سطح زیر اتم هیچ قطعیتی حاکم نیست و همه چیز برپایه، شانس احتمال و تصادف است. 
*خب این «شدن» که اشاره کردید شامل بالا رفتن به عالم بالا هم می‌شود.
ببینید من اصلا وارد بحث کمال نمی‌شوم و اجازه دهید وارد این حوزه نشوم چون کمال که شما اشاره کردید به یک وضعیت باثبات برمی‎گردد  در حالیکه ما گفتیم براساس فهم کیهانی هیچ وضعیت ثابتی در عالم هستی وجود ندارد حتی وضعیت‎هایی مثل خوشبختی، آرامش، تعادل درون، رستگاری همگی امر ناپایدار هستند اگرچه از درون یک وضعیت ناپایدار یک وضعیت پایدار و متعادل به وجود می‌آید ولی همین وضعیت متعادل هم پایدار نیست. مثلا من می‌گویم حالم خیلی خوب است اما این جمله به معنای این نیست که این حال خوب پایدار است چون این حال خوب می‎رود و جایش را حال خوب یا یک حال بینابینی می‌گیرد ولی باز اینها هم همگی از بین می‌روند. درک این موضوع از این جهت اهمیت دارد که فهم ما را نسبت به خودمان و زندگی‌مان تغییر می‌دهد. عقلانیت به معنی توانایی‌هایی است که در مغز انسان وجود دارد و به ما این قابلیت را می‌دهد که به زندگی‌مان نظم دهیم ولی واقعیت این است که وقتی روند تکامل انسان را می‎بینیم ما شبیه یک تازه وارد روی سیاره زمین هستیم اما فکر می‎کنیم از اول روی این سیاره بودیم و صاحب آن هستیم و چون اشرف مخلوقاتیم حق داریم حکم برانیم بر کل طبیعتی که اجزای آن مالک اصلی طبیعت هستند. حالا سوال این است که چه چیزی باعث شده که ما به خودمان بگوییم اشرف مخلوقاتیم؟ تفاوت دو درصدی که در ژنتیک ما با شامپانزه است. ما 98 درصد با شامپانزه ازجهت ژنتیک مشترکیم و تنها دو درصد با او تفاوت داریم و این تفاوت هم به سیر تکوینی مغز انسان برمی‎گردد. یعنی مغز انسان قابلیت‌هایی پیدا کرده که روز به روز بیشتر آن را از طبیعت و تمام موجودات زندگی دور و آن را از سایر موجودات متمایز کرده است. بخشی از این قابلیت، عقلانیت است به معنای توانایی استدلال، استنتاج، تفکر، خلق زبان، خلاقیت، یادگیری و استفاده از تمام این قابلیتها برای دستکاری در طبیعت. در نتیجه انسان از زیست بوم طبیعت خارج شده و یک زیست بومی ساخته که آن فرهنگ است؛ ولی متوجه آن نیست که میراث زیست بوم طبیعت را با خودش در بخش دیگری از سرشتش حمل می‎کند که آن بخش عشق (متعالی ترین وجود انسان) و دیوانگی (به معنای منفی) است. بنابراین هم خصایص خوب مثل نوعدوستی، مهرورزی، بخشایش و هم خصایص منفی مثل حسادت، خشونت، جنگ افروزی جزو ذات و سرشت انسان است و به طور بالقوه در انسان وجود دارد ولی در انسان معاصر غربی، فضیلت‎های انسانی سرکوب شده و از بین رفته است.
*عشق و مهر و اینها در جانوران دیگر هم وجود دارد.
بله ولی به این شکلش وجود ندارد. ببینید فقط عشق باعث خلق یک اثر مثل این فرش می‌شود یا مثلا شور درونی و میل به جستجوگری و فهم در انسان  است که کشفیات علمی را رقم می‌زند و موجب خلاقیت های هنری بسیار شده است.
*تکرار می‌کنم، این عشق در جانوران دیگر مثل گیاهان هم وجود دارد و همانطور که اشاره کردید محصول عشق در موجودات متفاوت است. 
بله. ولی پدیده ای مثل فرهنگ به معنای اینکه تبدیل به اثر ماندگار شود در حیوان ها وجود ندارد. ممکن است ما یک فرهنگی در مورچه ها ببینیم اما با چیزی که با عنوان فرهنگ میان انسان ها شناخته می‌شود فرق دارد. نکته ای که من روی آن تاکید دارم این است که ما برای اینکه خودمان را بهتر بشناسیم باید سرشت دوگانه، متعارض و پرتناقض را به عنوان واقعیت جدا نشدنی بپذیریم. من وقتی خشمگین می‌شوم و دلم می‌خواهد همه چیز را تخریب کنم باید بپذیرم که این حس در درون من است اما من باید از عقلانیتی که دارم برای کنترل بخش ویرانگر سرشتم استفاده کنم تا به خودم و به دیگری آسیب نزنم و به نظرم این یکی از مهم ترین چالش‌های انسان امروز است. چالش مهم دیگر انسان معنای زندگیست. ویل دورانت درکتاب معنای زندگی خود از افراد متعدد و متنوعی پرسیده که معنای زندگی برای شما چیست.
*بله ما هم در این برنامه از میهمانان می‌پرسیم که جان زندگی به چیست.
درست است شما بیان زیبا و عرفانی ای دارید. ولی در خصوص پاسخ هایی که به ویل دورانت داده شده است می‎خواهم بگویم. برتراند راسل پاسخ داده که من انقدر سرگرمم که نمی‌توانم به این فکر کنم که زندگی‌م معنایی ندارد و تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که حقیقت اصلی کشف نشده است. ادگار مورن، فیلسوف شرقی به سوال ویل دورانت اینگونه پاسخ می‌دهد: بدبختی در آغوش خوشبختی گام برمی دارد و بدبختی زیر پای خوشبختی می‌خسبد. اگر بدبختی و رنج نباشد، خوشبختی و شادی درک نمی‌شود پس رنج و بدبختی اجتناب ناپذیر است.
*یعنی اگر دنبال مدینه فاضله، یوتوپیا و یا حتی انسان ایدئال می‌گردیم که بدون ناهمواری و تلخی باشد آب در هاون کوبیدن است.
تمام فلاسفه در جستجوی این بودند که یا خودشان به منزلت انسان کامل برسند یا حداقل بتوانند تعریفی از انسان کامل ارائه دهند. ولی در نهایت به این نتیجه رسیدند که کمال شاید یک توهم است و امکانپذیر نیست.
*من فکر کردم شما می‎خواهید بگویید برخی از فلاسفه به این موضوع رسیدند که کمال در این است که ما بدبختی و خوشبختی را باهم بپذیریم.
خیر. این موضوع کمال نیست؛ یک حقیقت است که باید آن را بپذیریم. دوست بسیار بزرگوارم دکتر صاحب الزمانی حدود 20-30 سال پیش مشغول تحقیقی روی زندگی عرفا شد و یافته هایش را مرتب به من منتقل می‎کرد. این یافته ها خیلی برای من تکان دهنده بود از این جهت که ما فکر می‎کنیم عرفای بزرگ، به معرفتی که رسیدند در زندگی‌شان هم اجرا کردند و تمام لحظات زندگی‌شان با شور عرفانی می‎گذرد و رذائل را درون خودشان سرکوب کردند و فقط فضیلت دارند در حالیکه تحقیقات من نشان داد اصلا اینطور نیست. شور درون وعرفانی که باعث شده تجربه در لحظه را ثبت کنند یک «آن» زودگذر بوده که گذشته و بعدش آنها دوباره به زندگی معمولی برگشتند. دالایی لاما حدود 10 سال پیش برای سخنرانی در یک کنفرانس برای دانشمندان مغز و اعصاب در کالیفرنیا دعوت شد. بماند که نفس همین دعوت هم یک پیام دارد و آن هم اینکه کسانی که روی مغز انسان کار می‎کنند به کمک کسانی نیاز دارند که روی روح و روان کار می‎کنند مثل دالایی لاما. وی در این کنفرانس گفت: شما من را در این کنفرانس دعوت کردید که من بگویم موفق شدم ترس، رنج و درد را از وجودم بزدایم و به یک تعادل پایدار برسم اما من آمدم به شما بگویم که اینطور نیست و من نتوانستم هیچکدام از ا ینها را از بین ببرم و لذا شما به من بگویید که باید چکار کنم. این سخنان پیام‎های عمیق و معناداری برای ما دارند و آن هم این است که علی رغم همه تلاشی که در حوزه فلسفه و عرفان شده ما هنوز مسئله اساسی مان این است که چطور با درد و رنج و ترس مواجه شویم و آنها را مدیریت کنیم نه اینکه از بین ببریم.
*و یک قدم بالاتر اینکه چطور رفتارهای منهای خشونت داشته باشیم.
برای این موضوع باید وارد بحث انسانیت شوم. در همان کتاب ویل دورانت هم به این موضوع اشاره شده که مشکل اصلی بشر معاصر این نیست که میلیون ها نفر در جنگ ها کشته می‌شوند یا حداقل رفاه در بسیاری از جوامع وجود ندارد بلکه مشکل اصلی این است که قلب‌های ما خالی از عشق، انسانیت و ارزش‌های انسانی است. فضیلت عقل و خرد از عصر روشنگری به بعد کشف شد و جامعه غرب به کمک فضیلت توانست به دستاوردهای مختلف برسد اما در عوض شور درونی که ادگار مورن می‌گوید از انسان گرفته شد و جایش را به رنج، درد، خشونت و قساوت داد. توجه داشته باشید که عقلانیت با حکمت و فرزانگی فرق دارد. حکمت و فرزانگی می‎خواهد به ما بگوید چطور می‎توان انسان را از این وضعیت نابسامان خارج کرد.
*یعنی حکمت می‌خواهد ما را از نابسامانی به سمت سامان ببرد؟
خیر چون نابسامانی و آشفتگی جزئی از زندگی انسانی است. حکمت می‌خواهد به ما کمک کند که ارزشهایی که درون  انسان سرکوب شده مثل ارزشهای متعالی و انسانیت به ما برگرداند. به نظر شما شان انسان در چیست؟ انسانی که در این 14 میلیارد ساله یک فرصت کوتاه برای زندگی در اختیار دارد چگونه می‎تواند ارزشی بر ارزش های موجود بیفزاید. من با 77 سال عمر باید از خودم بپرسم که این عمر را چطور گذراندم چون با انتخاب هایی که کردم و تصمیمهایی که گرفتم من طراح زندگی خودم بودم. علاوه براینکه باید از خودم بپرسم قرار است با فرصت باقیمانده چه کنم. آیا کمکی به بازسازی انسانیت و عشقی که در حال از بین رفتن است کردم؟ آیا من توانستم شهوت قدرت و شهرت را در خودم کنترل کنم؟ بارها خوانده‌م که وقتی ثروت می‌آید، آرامش رخت برمی‎بندد. آیا دغدغه من ثروت اندوزی بود ه است؟دغدغه اصلی من بعد از انقلاب، ایران بوده است چون فکر می‌کردم مادری هستم که بچه‎ش مریض است و من نمی‎توانم یک لحظه ترکش کنم و هرکاری که از دستم برمی‌آید باید بکنم تا درد و بیماری‌ش بدتر نشود. حالا باید بپرسم الان بعد 40 سال از دستاوردهایم راضی هستم؟
*اگر چطور باشد راضی هستید؟
خب ببینید من خیلی کار کردم و تیم های کاری مختلفی داشتم اما اینکه از من بپرسید نتایجش ملموس با عدد و رقم چه بوده است؟ می‌گویم نمی‌دانم اما از اینکه تلاش خودم را کردم راضی هستم  و وقتی به عقب برمی‎گردم می‌فهمم که در مسیر درست گام برداشتم. من وقتی متوجه شدم درد این مملکت نداشتن مدیر کارآمد و توسعه یافته است 18 سال از زندگی‎م را صرف توسعه مدیریت کردم. وقتی آینده این مملکت روی دوش جوانان و کودکان این مملکت است پس باید تجارب خودمان را به گونه ای به آنها منتقل کنیم که ترس و یاسشان به امید، تلاش و انرژی برای این سرزمین تبدیل شود. حرف من با جوانان این است که هرکسی نسخه زندگی خودش را می‌پیچد چون هرکسی معنای زندگی را خودش تعریف می‌کند. من فقط می‎توانم معرفت و تجربه ای که کسب کردم را منتقل کنم حتی اگر برایشان سودمند باشد اما تنها چیزی که می‎توانم بگویم این است که مراقب باش؛ ترس و یاس سم است و اول از همه وجود خودت و بعد وجود دیگری را مسموم می‎کند. پس با آن مقابله و امید و شهامت را جایگزین ترس و یاس کن.
*در هر شرایطی؟
بله. در هر شرایطی. من نمی‎توانم تعریفی از زندگی بدهم که برای تمام گروه های سنی قابل درک و پذیرش باشد اما خطاب به همه می‌توانم بگویم که مغلوب ترس و یاس نشو.
*بحث برسر این است که ما در شورای فکر برنامه فکر کردیم که فرو افتادن در تله روزمره خطرناک است چون هم تله است هم در آن فرو افتادیم و یکی از بیماریهای کثیر بشر امروزه از جمله خود ماست. نظر شما در اینباره چیست؟
اگر معنای روزمرگی را درست فهمیده باشم، شما روی یک معضل اجتماعی- فرهنگی بنیادین دست گذاشتید. ضمن اینکه این شرایط پرآشوب و واقعیت های جامعه به شما اجازه در دام روزمرگی افتادن نمی‌دهد. مثل فلسطینی‌هایی که انقدر وقتش صرف مبارزه می‌شود که اصلا به زندگی و روزمره فکر نمی‌کند، در نتیجه وقتی در نظرسنجی های جهانی از او پرسیده می‌شود که چقدر از زندگی راضی هستید معلوم می‌شود که رضایت فلسطینی‌ها از زندگی‌شان از اروپایی ها و غربی هایی که درگیر جنگ نیستند بیشتر است. 
*بله اینکه در روزمرگی گیر نیفتادیم یک نکته مثبت است اما اینکه چه با حسی می‎توانیم از این اوضاع عبور کنیم و مقصد کجاست مسئله دیگری است. که می‌خواهم از شما بپرسم برای رسیدن به این مقصد چه ابزاری لازم است. چون هر تب و تابی لزوما خوب نیست.
انسان ذاتا گرایش به حفظ وضع موجود دارد چون تغییر، تعادل را به هم می‌ریزد و انسان گرایش به تعادل دارد. یکی از مهم‌ترین ویژگی های انسان که شاید با برخی از حیوانات مشترک باشد «آگاهی» و «خرد انتقادی» است. به این معنا که انسان می‌تواند در لحظه از خودش بیرون بیاید و به خودش به مثابه یک موضوع نگاه و خودش را نقد کند. منظورم از نقد هم پرسیدن سوالات چالش‎برانگیز است. مهم‎ترین سوال این است که جایی که الان ایستادم جای مناسبی است و در شان من است؟ اگر مناسب نیست کجا در شان من است و آن جایگاه کجاست؟ در نتیجه این خودآگاهی انتقادی به انسان این امکان را می‎دهد که مدام در جهت کنترل بخشی از سرشتش که ویرانگر است مثل دام‎هایی که زندگی غربی تعریف کرده از جمله رسیدن به موفقیت، رقابت و پول پرستی در عین حال بتواند زندگی ش را طوری سامان دهد که شب موقع خواب دغدغه مالی نداشته باشد و امنیت اقتصادی، اجتماعی و روانی داشته باشد. انسان در هرلحظه می‎تواند طرح قبلی را تغییر دهد و طرح جدیدی دراندازد و این خیلی مهم است. پس بدترین شرایط برای یک انسان این است که در شرایطی به زندگی ادامه دهد که حس درونش نسبت به شرایط خوب نیست.
*درواقع بدترین اتفاق این است که از ویژگی طرحی نودرانداختن استفاده نکند.
اولا باید بفهمد و بپذیرد که چنین توانایی را دارد و از  طریق اراده از اینها استفاده کند. تجربه من در زندگی اینگونه بوده که هیچ شرایطی لذت‌بخش‌تر از این نیست که یک وضعیت را تغییر دهید و بعد به خودتان آفرین بگویید.
*کدام مقصد و مقصود شایسته هدفگذاری انسان است؟
هیچ مقصدی مهم تر از این نیست که شما زندگی را به عنوان یک ارزش واقعی تعریف و هر لحظه زیستن را باارزش تلقی کنید بدون اینکه مهم باشد قرار است به کجا برسیم. مهم این است که احساس کنیم زندگی را تلف نکردیم و ارزشش را از دست ندادیم. اینکه احساس کنیم توانستیم یک ارزش بر ارزشهای زندگی افزودیم. به نظر من غایت این است که ببینیم چطور به دیگران خدمت کردیم. غایت این است که ببینیم چطور گام به گام به انسانی بهتر تبدیل شدیم. ولی یک چیزی در وجودم می‌گوید اگر زیستن را به عنوان یک فرصت باارزش تلقی نکنیم هر مقصدی از نظر من خودفریبی است. چون باید قدر این موهبت را بدانیم.
*خب قدر زندگی به رضایت خاطر داشتن است؟
به احساس رضایت از بودن است. یعنی اینکه من اینجا نشستم و با شما صحبت می‎کنم و از اینکه دارم با شما صحبت می‌کنم آگاه باشم. مهم نیست این حرف ها چند نفر را بتواند جذب کند که اگر چنین فکر کنم دیگر خودم نیستم. صداقت با خود و حضور در لحظه پیامی است که می‎خواهم روی آن تاکید کنم. جمع این لحظات است که زندگی را شکل می‌دهد و  زندگی خارج از این لحظات جریان ندارد. من بخش زیادی از وقتم صرف کارهای مدیریت زندگی مثل آشپزی، نظافت خانه و.. می‌شود و چون آنها را آگاهانه انجام می‎دهم لذت بخش است؛ چون همه اینها بخشی از زندگی است و من یک ارزش به ارزش‌های زندگی اضافه کردم در حالیکه یک انتخاب دیگر هم دارم و آن هم اینکه دائم به خودم بگویم تو چرا با اینهمه تحصیلات و مقام و جایگاه وقتت را صرف آشپزی و کارهای خانه کردی. اما من می‌خواهم زیستن را حس کنم و در زندگی حضور داشته باشم مثل وقتی که نظرم جلب شکفتن غنچه یکی از گلهایم می‌شود و من منتظر باز شدن غنچه می‌مانم. درآمدن جوجه ها از تخم همگی از معجزات زندگی است و من باید بنشینم و آن را تماشا کنم چون همه اینها یعنی حضور در زندگی.
*یادمان نرود، قانون طبیعت در این است که در پی هر نظم و نظامی، بی نظمی است و در دنیال همین بی‌نظمی، نظم و نظامی دیگر است. یاس و ناامیدی ممنوع.