ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

خسرو حکیم رابط

در سپنج هفتم، علی درستکار با خسرو حکیم رابط، نمایشنامه نویس شهیر، از نزدیکِ یک قرن زیست آگاهانه و دریچه هایی نو به قصه های زندگی این اندیشمند می گوید. بسیاری از نام های آشنای هنرهای دراماتیک از شاگردان ایشان بوده اند. «سپنج» دعوت به تفکر است و پیشنهاد می شود در خلوت تماشا کنید.


*آقای حکیم رابط عزیز خیلی خوش آمدید، منت گذاشتید و من چه خوشبخت که زنده ماندم و این فرصت زرین به دستم آمد که در حضورتان و روبروی شما بنشینم. در زندگی‌تان برنامه ریزی داشتید؟انتخاب کردید؟
خیر. من هرجا رفتم باد من را برده است و در حین باد یک کارهایی هم کرده‌ام. فکر کنید در چاه بیفتید. چه می‌کنید؟ 
دست و پا می‌زنید تا بیایید بیرون. من هم در هزار و یک چاه در زندگی‌م افتادم. دیدید مورچه داخل یک کاسه یا تاس که می‎افتد و رویش خاک ریخته می‌شود چطور باید خودش را نجات دهد من هم همینطور بودم و همینقدر دست وپا می‌زدم منتها با این تفاوت که خیلی از مورچه ها از زیر خاک نجات پیدا نکردند و خفه شدند  اما بیرون آمدم و نشستم پدر مورچه را درآوردم و زجری که در آن کاسه زیر خاک کشیدم به زبان تصویر، کلام و انسان درآوردم و همه این زیرو بم هایی که کشیدم مکتوب کردم و خلاصه آنها شد کتاب «روز هفتم» من.

*شما نویسنده هستید و نثر بسیار زیبایی دارید اگر بخواهید به زندگی صفتی بدهید چه صفت و لقبی به آن می‌دهید؟

زندگی قصه تلخیست که از آغازش بس که آزرده شدم چشم به پایان ندارم. منتها من تا اینجای قصه را گفتم ولی چشم به پایان ندارم و از این قصه به یک قصه دیگر رسیدم و همین قصه در قصه و زندگی در زندگی هنگامه‌ای برای من شد. به بیان دیگر از دل هر قصه و مجموعه یک قصه و مجموعه دیگر درآمد و مجموعه آنها شده چیزی که الان پیرامون من را گرفته است مثل فیلم، نمایشنامه، کتاب، قصه و من این خوشبختی را داشتم که از اینها به عنوان یادگار بازمانده‎ای گذاشتم که ماندگار است. 
بنابراین می‌توانم بگویم خدا پدر مورچه را بیامرزد که در کاسه خودش انداخت و از دل همان کاسه من هزار و یک قصه درآوردم که همه‌ش ماندگار شده است و نهایتا برای من زندگی در عین سختی، خوشبختی بوده است. چون من خوب زیستم و از زیستم رضایت خاطر دارم و هیچ چیز بیشتر از رضایت خاطر برای من ارزش ندارد. چون من می‌میرم و از این دنیا می‌روم اما به نوعی ماندگار هستم چون کارها، نوشته ها و قصه های من ماندگار است و همانطور که اول حرف هایم گفتم با اینکه زندگی یک قصه تلخ برای من بوده من چشم به پایان ندارم و همچنان امیدوارم و اصلا برای همین تا الان 93 سال عمر کردم و هنوز می‌توانم خلق کنم، بسازم و بپردازم و این خودِ زندگیست . اینکه زنده باشیم اما زندگی نکنیم که فایده ندارد. زنده باید زندگی کند. من زنده‌م و زندگی و آنچه برمن گذشته را هم ثبت و ضبط و ماندگار کردم. این چیزی که ماندگار شده دامنه گسترده‌ای از تجربه برای دیگران است که قصه‌ها و نمایشنامه های من را می‌خوانند چون وقتی آنها من را می‌خوانند یعنی من به نوعی هستم.

*دو نکته در نظرم هست که می‌خواهم بپرسم؛ اول اینکه از چشم شما جان زندگی به چیست؟
به نظر من آنچه که زندگی را می‌تواند جالب کند، بداعت و تازگی‌ست. فرض کنید من در زندان افتادم یک نفر دیگر هم به زندان می‌افتد هر دو هم در زندان مصیبت می‌کشیم اما یکی مان وقتی از زندان بیرون می‌آید به زندگی عادی خود می‌پردازد اما من حکیم رابط وقتی از زندان بیرون می‌آیم به این سادگی، زندگی را رها نمی‌کنم بلکه آن را با خودم بیرون می‌آورم چون آن زندان برای من هزار و یک معنا داشته و زجر کشیدن در زندان هم باز برای من زندگی بوده است و از همان زندان هم کشف و استخراج می‌کنم و چیزی که من می‌بینم نه تماشاگر می‌بیند نه شکنجه گر. درواقع آن زندان برای من میدانی از بداعت، تجربه و تازگی بوده است و آن وقت من قابل خواندن و ماندگار می‌شوم.

*یعنی با این حساب با نوشتن هم درد برای شما آسان می‌شود هم محصول آن درد، یک محصول خواستنی می‌شود.

وقتی جوان بودم، از طرف فستیوال جوانان دموکراتیک به چند کشور دنیا رفته بودیم اما وقتی به ایران برگشتیم علیه مصدق کودتا شده بود و من را هم به زندان انداختند وقتی از زندان بیرون آمدم و سراغ کارهای مختلفی رفتم و یکی از کارهایی که برایم راحت تر بود کارگر لوله‌کش در شهربانی بود.
یادم است یکبار رئیسم من را برای لوله کشی به جایی فرستاد که امروز شده «موزه عبرت» و کار خیلی سختی بود مخصوصا که همکار و همراهی هم نداشتم و خودم به تنهایی باید کار را انجام می‌دادم. یکباری وقتی مشغول کار بودم چشمم به یک پلکان افتاد و وقتی رفتم آنجا تا سرکی بکشم متوجه شدم آنجا همان زندانی‌ست که من در آن زندانی بودم و برایم جالب بود و من که یک مدت آنجا زندانی بودم حالا زندان ساز شده بودم و خیلی برایم لحظه تلخی بود. دست از کارکشیدم، خیلی تلخ بودم. به قهوه خانه‌ای که نزدیک آنجا بود رفتم و چای و غذا خوردم و با لباس کارگری در حال قدم زدن بودم که یک روزنامه فروشی دیدم که بساط کرده بود و چشمم به مجله‌ای به نام «آشنا» خورد. مجله را برداشتم و تورق کردم و به شعری رسیدم که بعد از این همه سال هنوز یادم است: زندگی ناچیز است اگر چنان از دلهره ها سرشار باشد که ما را برای ایستادن و نگریستن به جایی به جانی نماند. به جایی نباشد تا به آوای نگاه زیبایی سربگردانیم و بنگریم که لبخندی را که چشمانش آغاز کرده است لبانش چگونه شکوفا می‌سازد. 
به جایی نباشد تا در جنگل درنگی کنیم و بنگریم که راسو گردوهایش را در کجا پنهان می‎کند و جانی نباشد که زمانی دراز چون گاوان و گوسفندان به هرسویی بنگریم. زندگی ناچیز است اگر فرصتی برای ایستن و نگریستن باقی نماند. این شعر من را دگرگون کرد و دوباره به این فکر کردم که منِ زندانی، زندان ساز شدم و برای من خیلی تلخ بود و از همانجا تصمیم گرفتم به خودم برگردم و سیاست را کنار بگذارم و زندگی را شیرین و دل‌انگیز ببینم و همین باعث شد که من با دیپلم دانشسرا کنکور رشته هنرهای دراماتیک دادم و با نمره بسیار خوب قبول و جزو دانشجویان اولین دوره رشته هنرهای دراماتیک شدم چون تجربه زندگی خوبی داشتم و دست به قلم هم بودم.

*خب این اتفاق محصول دقت نظر، هوشیاری و تحلیل داشتن است اما شما آن زمان بیست و چند ساله بودید اما الان چطور؟ الان هم باید همچنان دستاورد داشت و زاینده بود تا زندگی مان شیرین باشد یا نه تماشای همان دستاوردها کار خودش را می‎کند؟

من تا این سن و سال همچنان در حال نوشتن هستم و اتفاقا نکته جالب در زندگی چشم دیدن است. هنرمند کسی است که آن چیزی که دیگران نمی‌بینند، می‌بیند. حرفی که دیگران باید بزنند اما نمی‌زنند را او می‌زند. هنرمند زبان زمانه بی‌زبانان است. بنابراین آدمی مثل من فقط برای خودش زندگی نمی‌کند چون من هرجا بروم و هرچیزی که ببینم از دل آن، برای خودم و برای آیندگانم حرف دارم. اینجا قصه ای تعریف می‌کند درباره سلسبیل و تاکسی و اینها که آورده نشد. من از دل هر صحنه‌ای، یک قصه و داستان بیرون می‌آورم در حالیکه ممکن است هزاران نفر هم از کنار آن صحنه بیایند و بروند و رد شوند اما آن چیزی که من دیدم را نبینند.

*آیا این اکتسابی است؟ اکتسابی به این معنا که ما برایش باید کلاس برویم و آموزش ببینیم؟

خیر. اصلا. من نمی‌دانم ولی فکر می‌نم به هرحال یک جوهره‌ای از بچگی درون یک نفر است و همه نمی‌توانند اینطور باشند. من هرجا بروم و هرچیزی ببینم از دل آن یک قصه در می‌آورم. هنرمند کسی است تازه‌بین است و مثل بقیه نمی‌بیند. همه این قصه‌ها و داستان ها از همین دیده ها آمده است. اینطور نگاه کردن یک مجمع الجزایر انسانی است. مجموعه ای از شرف و مسئولیت انسانی، تجربه زیسته، دلسوزی و... آدم هزار و یک دریچه دارد. من هرجا بروم دریچه‌هایم باز است و این را هم کسی به من یاد نداده، جزو ذات من است و نمی‌توانم نبینم. من یک دوره‌ای لوله کشیی دانشگاه تهران را می‌کردم و اتفاقا یک عکسی هم از زمانی که در انجا کار می‌کردم در کتاب خاطراتم دارم، بعدها همین اوستای لوله‌کش، استاد دانشگاه تهران شد و به نظر من این خیلی جالب است.

*خب حالا سوال من از شما این است که آیا اینچنین اتفاقاتی که برای شما افتاده شانس و بخت است یا بدعت و خلاقیت؟

آدم هنرمند کسی است که تازه بین «است» یعنی چیزی که دیگران می‌بینند و برایشان مسئله نیست برای هنرمند مسئله و تازه است و یک هنرمند هرجا برود چیزی که تازگی و بداعت دارد را می‌بیند و از آن یا فیلم می‌سازد یا شعر می‌سراید و امثال اینها و همه این چیزها هم از زندگی می‌آید. من هر آنچه که نوشتم درباره دریچه ای بوده که از بداعت و تازگی برای من باز شده است و اینها هم فقط من دیدم نه دور و بری‌هایم. من وقتی سربازی رفتم و سرباز نظام وظیفه شدم صحنه‌هایی دیدم که بقیه هم می‌دیدند اما فقط من از چیزهایی که دیدم و خشم هایی که آنجا کشیدم داستان نوشتم و در کتاب خاطراتم آوردم.(داستان سرباز را تعریف کرد) در حالیکه همان صحنه ها را خیلی از سربازان دیگر هم دوره من هم دیدند اما از آن عبور کردند ولی من بعد از شصت سال هنوز یادم است.

*چه اشتباهی در زندگیتان یادتان مانده است یا بهتر است اینگونه بپرسم که بزرگترین اشتباهتان چه بوده است؟

نمی‌دانم شاید خودخواهانه باشد اما فکر نمی‌کنم اشتباهی کرده باشم. البته کارهایی کردم اما شاید نتوان نام آنها را اشتباه گذاشت مثل اینکه من یک مدت سیاسی بودم و کار سیاسی می‌کردم اما خب بعدا متحول شدم.

*تعریفتان از اشتباه چیست؟
جواب این سوالتان را نمی‌دانم چون اشتباه برایم قابل تشخیص نیست و در هر موقعیتی سعی می‌کنم یک عملکرد و واکنش مثبت داشته باشم  مثلا اگر بروم تعمیرگاه ماشینم را تعمیر کنم و متوجه شوم که تعمیرکار پولی بیشتر از مبلغ مجاز از من گرفته ناراحت نمی‌شوم چون می‌گویم خب عیب ندارد حتما خواسته لقمه نان بیشتری برای زن و بچه ش ببرد و واکنشی نشان نمی‌دهم و چیزی نمی‌گویم.

*درست ترین و بهترین کاری که کردید چه بوده است؟
همه کارهایی که کردم، همه نوشته هایم همگی جزو کارهای درست زندگیم بوده است.

*غیر از نوشتن ها چطور؟
خب نوشتن برای من زندگیست و چیزی که من می‌نویسم باید جان بگیرد و روی صحنه بیاید یا خوانده و شنیده شود. هنرمند کسی است که بگوید، منتقل کند و اثرگذار باشد. اگر من تاثیرگذار نباشم، کارم چه فایده دارد. وقتی من از کازرون به شیراز منتقل شدم معلم کلاس پنجم شدم و یکروز به بچه ها گفتم فلان روز امتحات تاریخ دارید اما در روز دیگری به آنها گفتم که امروز امتحان دارید از بین 60 نفر دانش‌آموز 57 نفر قبول کردند و 3 نفر گفتند ما امتحان نمی‌دهیم و بعدا من این سه نفر را تشویق کردم و به آنها 20 دادم چون گفتم آفرین که زیر بار ظلم نرفتید با اینحال بعدها وقتی خاطراتم را می‌نوشتم نظرم کمی تغییر کرد و با خودم فکر کردم که چرا بچه‌ها را آنطور اذیت کردم و به آنها سخت گرفتم. انگار دچار یکجور نرمش و تحول شدم و وقتی یاد آن آزار می‌افتم کمی حالم تلخ می‌شود.

*خوشایندترین صحنه زندگی‌تان چه بوده است؟
من صحنه‌های خوشایند زیاد داشتم چون هرکاری کردم خوشحال شدم و از انجام آن رضایت دارم. در واقع خوشحالم چون کار بدی نکردم. خوشحالی من ما به ازای کارهای انسانی و شریفی است که انجام دادم. به خودم ظلم کردم، جور کردم، تحمل کردم اما همه اینها برای خدمت به دیگران بوده است.

*دلتان می‌خواهد در زندگی‌تان به طور خاص از کسی تشکر کنید یا به هردلیلی خودتان را به نوعی مدیون او بدانید؟

بله خیلی زیاد؛ افراد زیادی برای من فداکاری و محبت کردند. البته ظلم و بدی هم دیدم اما چشمم را بستم و رفتم.

*اتفاقا میخواستم بپرسم دلتان می‌خواهد از کسی گلایه کنید؟
خب ببینید افرادی هم بودند که در حق من ظلم و بدی کردند من می‎توانستم با آنها دعوا کنم اما اینکار را نکردم و از آنها عبور کردم چون به نظرم دعوا کردن اثری ندارد مگر اینکه دعوا کردن من تاثیرگذار باشد و به او فرد در جهت مثبت کمک کند.

*بیشتر از این خسته‌تان نمی‌کنم اما در جایی که الان ایستادید و بالای تپه عمر یا قله است چه چیزی می‌بینید؟ آن بالا چه خبر است؟

من هرجا بروم آنتن‌هایم باز است یعنی خوب نگاه می‌کنم و نسبت به چیزهایی که در اطرافم وجود دارد، حساسیت دارم و بهتر است اینطور که بگویم که گیرندگی من زیاد است. همانطور که گفتم در یک مسیری اگر  نفری داریم قدم می‎زنیم یک اتفاق را فقط من می‎بینم که نسبت به دور و اطرافم حساسم نه بقیه. بنابراین هنرمند کسی است که گیرنده هایش حساس باشد. البته گاهی هم برخی از افراد، گیرنده هایشان درمورد موضوعات منفی حساس است اما نگاه من به مقولات از منظر همدردی و جذب است نه دفع.

*خیلی خیلی ممنونم و از شما بسیار آموختیم و افتخار دادید که تشریف آوردید. اگر به عنوان جمله آخر سخنی دارید بفرمایید.

نه من حرف خاصی ندارم. حرفهای خورده ریز را که برایتان گفتم، حرف های بزرگتری هم ندارم جز همان چیزی که گفتم زندگی قصه تلخیست که از آغازش بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم. هنرمند زجر می‌کشد و یک آدم بی درد نیست. من هم از آنهایی هستم که خیلی درد کشیدم و به نظر من اگر هنرمند درد نکشیده باشد و نبیند فقط یک حمال است. من هرجا بروم حساسیت دارم و هرچیزی ببینم می‌نویسم.
*شما نور چشم ما هستید.
شما محبت کردید و من را دعوت کردید.
*اختیار دارید نفرمایید. ما شما را اذیت کردیم و امیدوارم آسمانتان پر اران و زمین وجودتان پر از گنج های گرانبها. انشالله باغ عمرتان همیشه سبز و شکوفا باشد و در بهار بمانید.

دل را ببین
دل را ببین 
در بزم جانان آمده 
سرواژگون تن غرق خون
افتان و خیزان آمده

باید پرده تکرارها را کنار زد، باید پرده روزمرگی را برانداخت و به دنبال پیدا کردن تازه ها بود. جان زندگی به نو دیدن است.