در سپنج ششم، علی درستکار با بیژن عبدالکریمی فیلسوف معاصر از تهدیدی مهم تر از بمب اتم در جهان امروز می گوید. «سپنج» دعوت به تفکر است و پیشنهاد می شود در خلوت تماشا کنید.
*خیلی ممنون که افتخار دادید و قبول دعوت کردید.
من هم خدمت شما و دست اندرکاران برنامه و بینندگان برنامه عرض سلام و عرض ادب دارم.
*اگر این خانه گذری و موقتی است پس بی ارزش و بی بهاست و به آن وقعی ننهیم؟
انسان یگانه موجودیست که با رازها سرو کار دارد و وجه انسانی ما سروکار داشتن با این رازهاست. البته همه انسان ها هم به این درجه از انسانیت نمیرسند که به این پرسش ها بیندیشند. شغل داشتن، متولد شدن و کار کردن وجه انسانیمان است که ضروری هم است اما گویی مقدماتی است برای فکر کردن. لحظه ای که من درباره آمد و شد و معنای بودن در جهان میاندیشم و فکر میکنم در واقع ارتقا پیدا کردم. یعنی از زندگی روزمره اوج میگیرم و وارد قلمرویی میشوم که وجه اصیل زندگی انسانی است و در دوران جدید این وجه به شدت به خطر افتاده. شاید بشر زمان قدیم این احوالات را بیشتر داشت اما بشر روزگار جدید علی رغم توهمی که مبنی بر راحت تر شدن زندگی به خاطر تکنولوژی دارد وجه انسانیش به شدت تضعیف شده آنچنان که انسانیت ما را به خطر انداخته است.
*پس اگر از 12 نفر این سوال را بپرسم 12 شکل مختلف جواب میگیرم؟
ضرورتا خیر. چون انسان ها عمدتا خودشان جوابها را از میراثهای تاریخی میگیرند به این معنا که ممکن است مسلمان ها به این سوال یک طور جواب دهند، هندوها یک طور و طرفداران سنت متافیزیک یونان طور دیگر.
*اگر این راز را بخواهم در زندگی شخصی خودم پیاده کنم چطور؟ یک امر نشدنی است؟
خیر. ما در واقع سراغ فرهنگهای بزرگ میرویم. من میروم انجیل میخوانم تا جواب مسیح به رازهای بزرگ جهان را بدانم. افلاطون میخوانم تا پرسش او را در فرهنگ یونانی بدانم و... اساسا فرهنگگ عبارتند از پاسخهای گوناگونی که در آن فرهنگ به رازهای بزرگ داده شده است لذا ما با یک نوع تنوع مواجه هستیم. اینجا حوزه فیزیک و شیمی و ریاضیات نیست.
*خب پیاده کردن اینها در زندگی شخصی چطور ممکن است؟
ببنید ممکن است شما سوالهایی از بنده بپرسید و من هم جواب هایی بدهم اما تا زمانی که شما تجربه زیسته ای از سوال ها نداشته باشید و آن را با تمام جان تجربه نکردید نمیتوانید براساس آنها زندگی کند اما این امکان وجود دارد که شما حافظ و مولانا بخوانید و با تلاش کنید با مدل دیدگاه آنها زندگی کنید منتها توجه داشته باشید که با حفظ کردن اشعار حافظ و مثنوی مولانا و حتی قرآن ما حافظ، مولانا و قرانی نمیشویم. زمانی من می توانم به یک پاسخ نزدیک شوم که بتوانم آن پاسخ را در جان خودم تجربه کرده باشم و بتوانم پا در عالمی بگذارم که متنی مثل دیوان حافظ ایجاد کنم.
*خب آن پاسخی که میگیریم قابل بومی شدن است؟
هم بله هم خیر. اگر شما بتوانید پاسخی ارائه دهید یعنی جزو معلمان بزرگ تاریخ بشریت هستید و عموم مردم و انسانهایی که در قد و قواره ما هستند متفکران اصیل و بنیانگذاران فرهنگ نیستند بلکه حاملان فرهنگ هستند و پاسخ ها را فقط منتقل میکنیم و از این منظر هرکدام از ما یک نمونه منحصر به فرد هستیم. در طول تاریخ بشر فقط یک علی درستکار یا بیژن عبدالکریمی وجود داشته به این معنا که هر کدام از این اشخاص برای خودشان دنیایی دارند دنیایشان یگانه و تکرارناپذیر است چون انسان موجود تکرارناپذیر است.دلیلش هم این است هرکدام از ما به پاسخ های بزرگ بشری یکجور نگاه میکنیم مثلا نگاه معنوی حافظ و مولانا در جان به یک نحو است در جان عبدالکریمی به نحو دیگری.
*در روزگاری به سر میبریم که شلوغی، ازدحام و جنجال بیشتر حول خانه مرئی است که در آن زندگی میکنیم در عین حال به ما گفتهند زندگی در اینجا خواب و خیال است و واقعیت و حقیقت چیز دیگر و در جای دیگری است. اما به هرحال من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم یا حتی اگر ما زخود بالاییم و بالا می رویم فعلا اینجا هستم و حضور دارم این ماجرا چقدر جدی است چقدر شوخی است؟
برای پاسخ سوال شما من میخواهم از ارسطو کمک بگیرم که میگوید کار فلسفه کشف مشترکات لفظی است و مشترک لفظی است. مشترک لفظی یعنی ظاهر یک کلمه مشترک است اما معنای متفاوت دارد. مثل کلمه شیر که هم شیر خوردنی است هم شیر حیوان و هم شیر آب. گاهی اوقات ما کلمات را به این صورت استفاده میکنیم. گاه میگوییم این جهان بسیار جدی است و گاه میگوییم این جهان اصلا جدی نیست اما این کلمه «جدی» در جمله معنای مشترک ندارد. واقعیتش این است که این جهان جدی است و جدی نیست اما واقعیتش این است که جدیت در این جملات دو معنا دارد جهان جدی است به این معنا که یگانه سرمایه ما در هستی فراخ نای کوتاهی است که در اختیار ما قرار داده شده است. ما غیر از سپنج و عمری که در اختیارمان است چیزی نداریم و همه هستی ما همین جهان است و من به عنوان یک انسان باید معنایی برای خودم خلق کنم. به عنوان مثال به صرف اینکه پدر و مادر ما مسلمان هستند ما مسلمان نمیشویم ما باید مسلمانیت را انتخاب کنیم. مسلمانیت اینجا نیست، آنجاست به این معنا که من باید به مسلمانیت برسم. من زمانی میتوانم مسلمان باشم که پاسخ هایی که حضرت محمد (ص) و قرآن به رازهای بزرگ داده اند را در جانم زیسته باشم و اگر به این رازها نرسسم من صرفا در شناسنامه مسلمان هستم. در مورد ادیان دیگر هم چنین است. با این اوصاف این جهان جدیست و ما نمیتوانیم یگانه سرمایه خودمان را سرسری بگیریم و از آن بگذریم. اما برخی از فرهنگ ها از یک تجربه ای برای ما سخن میگویند که در این جهان نگاهشان به حقیقتی گشوده میشود که این حقیقت با ازلیت و ابدیت پیوند دارد و وقتی در آینه ازلیت و ابدیت این روزگار را میبینید در قیاس با او معنای ابدی بودن را از دست میدهید اما وقتی این دنیا را نسبت به وجود متناهی خودمان مقایسه میکنیم طور دیگری به دنیا میاندیشیم. لذا بخش زیادی از جنگ و جدال های من در زندگی برای حفظ سرمایه است. چون «بودن» قیمتی دارد که با هیچ داشتنی قابل مقایسه نیست و این سرمایه مقدس ترین امریست که در اختیار دارم و جنگ و جدال بر سر این سرمایه غلط نیست چون من میجنگم تا حقیقت وجودی خودم دفاع کنم. دلیلش هم این است که نیروهای زیادی هستی من را تهدید میکنند. یعنی همانطور که سرما، گرما، حیوان گزنده و دشمن ممکن است به جان من تجاوز کند، نیروهای بسیاری هم وجود دارند که بودن ما را تهدید میکنند مثل رسانه ها. چون آنها میخواهند نحوه بودن من را تعیین کنند و من در برابر رسانه طغیان میکنم و اجازه نمیدهم رسانه بودن من را شکل دهد. حتی حضور من در اینجا هم برای این است که من میخواهم به رسانه معنا ببخشم. رسانه، حقیرتر از آن است که بخواهد بودن من را معین کند. من با سیاست درگیرم چون سیاست باید براساس نحوه زیست من شکل بگیرد. من اجازه نمیدهم قدرتها و کانونهای بزرگ سیاسی در جهان و داخل (به معنای متافیزیکی ش) برای من تصمیم بگیرند. من این شعر اقبال لاهوری را با جانم تجربه کردم که میگوید:
حدیث بی خبران است با زمانه بساز
زمانه با تو نسازد تو با زمانه بتاز
*این یعنی فهم چیزی فراتر از بخش مرئی این سپنج؟
کلمه مرئی و دیدنی همانطور که گفتم یک مشترک لفظی است به این معنا که ما باید اول ببینیم که دیدنی چیست. ممکن است از نظر من دیدنی چیزی باشد که با چشمانم میبینم اما یک دانشمند ممکن است بگوید دیدنی چیزی است که با میکروسکوپ دیده میشود. وقتی برای یک خانم خواستگار می آید ظواهرش اموری دیدنی ست اما ممکن است من از همین آقای خواستگار چیزهای دیگری هم ببینم که همین ها برای همسایه بغلیمان نادیدنی باشد مثل عزت نفس، عشق و ادب؛ اما برای کسی که فقط درگیر پوزیتویست و به اصطلاح عقلش به چشمش است این مسائل نادیدنی است.
*خب حالا این موضوع را بسط دهید به آن گفتهتان که برای جان زندگی که مهم ترین سرمایه تان است حاضرید بجنگید.
البته منظورم این بود که جان فیزیکی م را میدهم که جان حقیقی م را ندهم.
*من جایی میگفتم، برای اینکه جان بگیری باید جان بدهی. گاهی برای یکسری از ارزشهای مقدس باید جان داد.
اجازه دهید من یک نکته درباره جان زندگی و انسان و معنای زندگی بگویم و آن هم اینکه معانی زندگی امری تاریخی است. یعنی در ادوار تاریخی معانی گوناگونی شکل میگیرد. مثلا زمانی که من دبیرستانی بودم (حوالی سال 1355) با یکسری از همکلاسیهایم رفتیم نقشه و طناب و اینها خریدیم که از مرز خارج شویم و به الفتح در فلسطین بپیوندیم امروز برای بچه های نسل جدید این رفتارها بی معنا و حتی احمقانه است. پس معانی، در ادوار گوناگون تاریخی دگرگون میشود و چیزی که شما گفتید: «برای اینکه جان بگیری باید جان بدهی» متاسفانه ارزش هایی است که برای نسل های جدید تا حد زیادی از دست داده است و ما نیازمند زبان جدیدی هستیم که این زبان را هم نداریم و باید خلق کنیم و درباره آن بیندیشیم.
*بهرحال شما گفتید (بیژن عبدالکریمی) حاضرید میلیاردها تومان بدهید تا جانتان حفظ شود اما در مقابل این سخن بسیار میشنویم که میگویند من 80 سال عمر نمیخواهم و همان 30 سال عمر برایم کافیست.
بله ولی این سخن، سخن این زمانه نیست و در این زمانه خیلی غریب است. یکی از ویژگیها و اوصاف روزگار ما وراجی است. در هیچ یک از دوران تاریخ بشری، بشر اینهمه وراجی نکرده و حرف نمیزده است. قبلا در جامعه فقط روشنفکران حرف میزدند اما الان یک بچه 10 ساله به راحتی به من میگوید تو نمیفهمی و من می فهمم و همه افراد جامعه درباره مسائل سیاسی کشور حرف میزنند و هیچ کس نمیگوید من نمیدانم یا استاد نظر شما چیست و شما چطور فکر میکنید؟ این وراجی را در حوزه مسائل فلسفی و متافیزیکی هم میبینیم. کسی که میگوید برای من 30-40 سال عمر بس است نمیدانم چقدر جدی میگوید یعنی گاهی اوقات چنین حرفهایی بیشتر از جنس روانشناسانه است و گویی فرد میخواهد بگوید من از وضعیت دلخورم.
*آقای دکتر به اندازه ای که فهمیده حرفش جدی است.
این به این معناست که روزگار و فرهنگ ما با یک بحران مواجه است و نمیتواند پاسخی دهد که شوق زندگی بیافریند.
*من یک شوخی جدی دارم و آن هم اینکه من دلم میخواهد 500 سال زندگی کنم چون کار دارم که انجام بدهم البته خواهشم این است که توانمند هم باشم ولی این را مکررا شنیده م که جوانان در مقابل این شوخی من میگویند 500 سال؟! ما همین 30-40 سال برایمان کافی است. ولی بهرحال هرکسی در محدوده فهم خودش اظهاراتی دارد. مثلا این فرشی که 200 سال قدمت دارد هنوز هست اما بافنده و دارنده ش نیستند مثل خیلی از آثار دیگر که اثرها مانده اما آفرینندگانش خیر. ماندن و جاودانگی به چیست؟
واقعیتش این است که پرسش شما یک پرسش عادی نیست که بشود عادی با آن مواجهه شد. گابریل مارسل فیلسوف فرانسوی میان دوگونه پرسش فرق میگذارد. یک سنخ از پرسشها مسئله (problem) است سنخ دیگر از جنس راز (secret) است. مسائل، پرسش هایی هستند که جواب دادنی هستند و پاسخ هایشان کلی، قطعی، غیرقابل انکار و یقینی هستند. بخش عمده این پرسش ها را ما ازدیگران میگیریم به این معنا که من بیمار نیستم اما وقتی بیمار میشوم نزد پزشک میروم تا برایم نسخه بپیچد و من هم از آن تبعیت میکنم. نکته آخر اینکه پاسخ به مسائل خیلی با زندگی ما ارتباط ندارد. اینکه مثلا من بدانم کره زمین چند هزار سال شکل گرفته خیلی با زندگی من ارتباط ندارد. اما در مقابل این جنس از سوالها، «رازها» قرار دارند. «رازها» اولا جواب دادنی نیستند مثل اینکه معنای زندگی چیست و ما در این دنیا آمدیم که چه کنیم همگی جزو پرسش هایی است که به راحتی نمیتوان به انها پاسخ داد. البته این پرسش ها هم جواب دارد اما جواب هایش از سنخ مسائل علمی نیست و کلیت و ضرورت ندارد. یعنی هرکس جواب خودش را دارد و اساسا فرهنگ های گوناگون، پاسخ های گوناگون به پرسش هایی از سنخ رازها هستند. نکته مهم اینکه، این پاسخها تقلید شدنی نیستند و هرکسی باید خودش جواب این پرسش ها بدهد و نکته آخر اینکه پاسخ به رازها سرنوشت و تقدیر ما رقم میزند و به بیان دیگر هویت هرکسی عبارتست از پاسخی که برای این رازها دارد و اصلا تفاوت شخصیت ها هم به این دلیل است که من برای این رازها یک جواب دارم شما جواب دیگری. چه چیزی در شعر حافظ و فردوسی وجود دارد که ماندگار میشود و چه چیزی در شعر فرخی سیستانی یا متن من وجود ندارد که نمیماند. این سوال، سوال سهمگینی است و پاسخ من یگانه پاسخ نیست، پاسخ بیژن عبدالکریمی است. اما فکر میکنم اندیشمندان و هنرمندانی که با یک حقیقت جاودانه نسبت برقرار میکنند، اثرشان ماندگار میشود. بسیاری از کنشگران سیاسی، هنرمندان، نوینسدگان و حتی افراد عادی عمرشان را برباد میدهند و بعد 70 سال فکر میکنند کاری نکردند و دچار تباهی شدند. بسیاری از صاحبان قدرت به بودنشان خیلی مطمئن بودند و فکر میکردند بودنشان وزانت دارد اما با تغییر شرایط تاریخی این صاحبان قدرت محو شدند و نتوانستند پا به پای زمان پیش روند. ممکن است این حرفهای من برای جوانان نسل امروز بوی حرفهای کوچه بازار یا منبر و رسانه های رسمی دهد اما اینطور نیست. هومبولت ادیب و زبان شناس آلمانی میگوید: امپراطوری ها محو میشوند اما یک شعر خوب باقی میماند. راز این باقی ماندن کجاست؟ چرا مسیح به ظاهر شکست خورد و قیصر پیروز شد اما مسیح باقی ماند و محور بزرگ تاریخ بشر شد به طوریکه تاریخ را به دو قسمت قبل از میلاد مسیح و بعد از میلاد مسیح تقسیم میکنند. برای من یا هر متفکر دیگری این قابل درک است که دلیل ماندن مسیح این است که جان او با یک حقیقت پیوند خورد وهر انسان دیگری هم که جانش با حقیقت پیوند بخورد معنای زندگی را مییابد و آن را زیست میکند.
*آن حقیقتی که مسئول این پیوند است چه ملزوماتی دارد و چطور دست یافتنی است؟
این حقیقت از جنس چیزی شبیه مواد آزمایشگاهی نیست که بتوانم راحت درباره آن حرف بزنم. سقراط میگوید: حقیقت مثل یک مرغ خانگی است که در خانه نگه داری میکردید اما هروقت هم لازم بود آن را کباب میکردید و میخوردید اما ای کاش حقیقت چیزی بود که من به شما میدادم تا با خود به خانه ببرید. تمام کسانی که فکر میکنند حقیقت یک امر متعین و قابل اشاره است شارلاتان های بزرگ تاریخ بشری هستند که یک نظام شکل دادند و انسانها را قربانی این نظام کردند.
*خب این موضوع را چگونه آدرس دهیم؟
اولین شرطش این است که فرد کمی از زندگی روزمره فاصله بگیرد چون کسی که اسیر شرایط زندگی روزمره اعم از سیاسی و اقتصادی است نمیتواند با حقیقت ارتباط بگیرد. میتوان حتی وقتی درگیر امر مقدسی مثل معاش هستیم آن را با یک حقیقت پیوند بزنیم. مثلا بسیاری از لحظات معمولی زندگی من دردآور است اما وقتی به آنها معنا میبخشم درد و رنج لحظات برایم کم میشود. مثلا وقتی من در ترافیک همت اسیر شدم و لحظات بدی دارم آن را با این حقیقت پیوند میزنم که دارم به استودیویی میروم که قرار است در آن با تمام جانم برای جوانان و فرزندانم حرف بزنم و افق گشایی کنم و لذا این درد بر من کاسته میشود. من این جمله نیچه را به همه جوانان کشور هدیه میکنم: آن کس که چرایی دارد با هرچگونگی میسازد. آن کس که چرایی دارد رنج ها و دردها را به لذت تبدیل میکند و این کیمیایی است که فقط درموجود انسان است. پس میتوان گفت انسان یگانه موجودی است که میتواند دردها و رنج هایش را به شادی و خرسندی تبدیل کند.
*یعنی در نهایت ما به هیچ جایی نمیرسیم که تسلیمش شویم؟
اگر منظورتان از «جا» یک نقطه است که بگوییم من به این نقطه رسیدم خیر، چون این حقیقت از این جنس نیست ولی چنین هم نیست که هیچ جا باشد. «جایی» است که از سنخ «جا» نیست.
به تعبیر مولانا
جمله ی بی قراری ات از طلبِ قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
وقتی در بیقراری و آن خانه بی بنیاد صورت پیدا کنیم در واقع قرار پیدا کردیم. «خرد ایرانی» عبارتست از دعوت به خانه کردن در امر تعین ناپذیر. حقیقتی وجود دارد که قابل تعین نیست و اگر به آن تعین دهی یعنی یک بُت ساختی که دروغین است و باید آن بُت را با تبر فرو بریزیم.
*این غیرقابل تعین بودن یعنی نشانه نداشتن؟
خیر. نشانه دارد و فرهنگهای بزرگ بشری این نشانه ها را در اختیار ما قرار میدهند. اگر جوانان یا بخشی از جامعه دنبال معنا باشند و بخواهند وارد ساحت تفکر (تفکر به معنای راستین) شوند باید تفکر کردن و اندیشیدن به رازها را بیاموزند ولی متاسفانه ما در روزگاری زندگی میکنیم که به دلیل سیطره عقلانیت جدید و ارزشهای دنیای جدید نسل های جدید به سنن و میراث عظیم تاریخی پشت کردند و چون جانشان با متفکران، شاعران و هنرمندان بزرگ پیوند ندارد میراث عظیم تاریخی بشر را از دست دادند لذا نسل های تاریخی جدید قدرت تفکر را از دست دادند. تفکر تکنیکیشان (مثل فیزیک، کامپیوتر و برنامه نویسی) خوب است اما تفکر اصیل یعنی تفکر درباره رازهای بزرگ در میان نسلهای جدید غایب است و البته این را هم بگویم که این مسئله فقط مربوط به ایران نیست و یک مسئله جهانی است. هایدگر در کتاب «پرسش از تکنولوژی» میگوید: در روزگاری که بمب های هسته ای ساخته شده خطری بزرگتر از انفجار سلاح های هسته ای ما را تهدید میکند و آن هم اینکه ما شیوه های دیگر تفکر را از یاد بردیم. ما فقط تفکر ابزار غایت و اهداف محور را میشناسیم. در چنین جهانی معنا یافت نمیشود و لذا ما در یک جهان بی معنا زندگی میکنیم و بی معنایی امروز بزرگترین مسئله جهان است، حتی بزگتر از فقر و جنگ های هسته ای و.... چون تمام اینها ناشی از گم شدن رابطه میان انسان با معناست. وقتی رابطه انسان با معنا گم شود، رابطه با خودش هم گم میشود و انسانی که بی خویشتن است کارهای احمقانه زیادی هم انجام میدهد و ما امروز در چنین جهانی زندگی میکنیم.
*یعنی جهت حرکت ما به سمت فقدان معنا و بی معنایی بیشتر است؟
متاسفانه با جهانی شدن عقلانیت جدید، این مسئله جهانی و فراگیر شده است.
*به گفته شما تفکر باید توسط شاعران، متفکران و هنرمندان آموخته شود و فراگرفتنی است. حالا سوال من این است که چطور باید فکر کرد؟
آموختن تفکر از متفکران بزرگ و راستین تاریخ بشر مثل یاد گرفتن ریاضیات و فیزیک نیست بلکه مجموعه ای از خودآگاهی هاست نه از جنس آگاهی ها. تولیدات امروز تاریخ بشر با هیچ دوره ای قابل مقایسه نیست اما به قول نیل پستمن متخصص ارتباطات بشر گذشته یک کوزه اطلاعات داشت که آن را تا آخرین جرعه مینوشید اما بشر روزگار ما در کنار اقیانوس عظیمی از اطلاعات از تشنگی جان میدهد. جوانان و نسل جدید جهان آنچنان درگیر اطلاعات هستند که خودآگاهی را فراموش کردند. آنچه که افلاطون آن را «آگاهی شاهانه» مینامید آگاهی ای که جان بشر را گرم و روشن میند و این آتش در این شب سرد زندگی بشر رخت بربسته است. انتقال این آتش، زبان خاص خودش را دارد. مثلا ما قرار بود یک جامعه دینی داشته باشیم ولی نسل های جدید طغیان کردند و دلیلش هم این است که آنها اصلا با این زبان آشنا نیستند. ما فکر کردیم اطلاعات دینی و معارف میتواند جای خودآگاهی را بگیرد اما اشتباه کردیم و نتیجتا ما در دوران معاصر کمتر کسی را داریم که به این آتش توجه داشته باشد. پیشنهاد من این است که با متفکران بیشتر نشست و برخاست کنیم و انس و وداد با متفکران میتواند به ما در درک این جامعه این جاعه بی معنا کمک و ما را با تفکر آشنا کند. ما نباید فکر کنیم این جهان بهترین جهان است و گول زرق وبرقش را بخوریم. متاسفانه در جهان کنونی عقلانیت علمی و تکنولوژیک و دستاوردهای ملموسش یک نوع احساس بی نیازی به سنن تاریخی را برای ما ایجاد کرده و بخش دردناکش این است که بخش عمده ای از جهانیان نه تنها انس و ودادشان را با متفکران از دست دادند بلکه متفکران را کنار گذاشتند یا حتی متفکران طرد و استهزا میشوند. خطر دیگر اینکه دلقک ها، لمپن ها و سلبریتی ها و شبه فیلسوفان که با فلسفه بیگانهند جای متفکران راستین و اصیل را گرفتند. توصیه من به جوانا کشورم نشست و برخاست با متفکران است. کسی که با افلاطون و نیچه و مولانا نشست و برخاست کرده به خوبی متوجه کالاهای دروغینی است که در قالب حقیقت در دکه ها عرضه میشود.
*سخن آخر اینکه چطور آدمهای رکنی و ستونی تفکراتشان منقضی نشده است؟
به خاطر اینکه اینها با یک حقیقتی نسبت داشتند. شاعرانی مثل حافظ شعر نگفتند که خودنمایی کنند و صله بگیرند بلکه به رازهای بزرگ جهان اندیشیدند و به ندای ژرفناک هستی گوش دادند. با این حساب افرادی مثل حافظ، دیگر شعر نگفتند بلکه معنا گفتند. وقتی از گوته حرف میزنیم یعنی داریم از یک متفکر بزرگ آلمانی حرف میزنیم. اینکه گوته گفته من روزگاری را میبینم که در آن خداوند از خلقت بشر خشنود نیست شعر نیست عین واقعیت است. جهان کنونی که در آن اتفاقاتی مثل غزه رخ میدهد جهانی است که با زبان استعاره بیان کننده این است که خدا از خلق بشر خشنود نیست. در شعر حافظ، خیام و مولانا به بنیادی ترین رازهای جهان اندیشیده شده که کماکان پرسش ماست به همین دلیل آنها آثار کلاسیک و ماندگار هستند و نمیتوان آنها را از فرهنگ بشری زدود.
*وجان زندگی به تفکر و اندیشه است.
بله جان زندگی خودش را در تفکر (تفکر به معنای اصیل کلمه) آشکار میکند
*یعنی تفکر متصل به حقیقتی که تاریخ ندارد.
بله با تاریخ نسبت دارد اما تاریخ مصرف ندارد.
*آقای دکتر عبدالکریمی سپاسگزارم.
جان زندگی به تفکر و فکر کردن است. فکر کردن آموختنی، یاد دادنی و یاد گرفتنی است. در روزمره خود برای یادگرفتن تفکر چقدر سرمایه گذاری کرده اید؟