ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

علی نصیریان

در سپنج سوم، علی درستکار با علی نصیریان هنرپیشه اندیشمند، درباره انسان، آگاهی و عشق و هنر سخن می گوید. سپنج دعوت به تفکر است، در خلوت تماشا کنید.


چه فرش قشنگی
* این فرش متعلق به اواخر دوره قاجار و ملایری است. این فرش یک موروثی بوده که میان دختران و پسران که خواستند به عنوان ارث تقسیم کنند بریده شده است. آنچه که زیرپاری من است دو قسمت و مربوط به دو خواهر است. 
اتفاقا این فرش به نوعی با نام «سپنج» که نام برنامه و به معنای گذر از دنیای عاریه است هم ارتباط دارد و در رساندن مفهوم سپنج به ما کمک می‌کند.
*یادتان می‌آید در مقاطع مختلف زندگی مثل مقطع دانش آموزی، دانشجویی و هنرآموزی دنبال چه چیزی بودید؟
ببینید در هر انسانی یک طبیعت خلاقه و جوهر خلاقیت است. برای یکی در سیاست است برای یکی در اقتصاد و... در هنر هم همین است. من بچه که بودم تازه رادیو آمده بود و یکسری تفریحات سرگرم کننده برای عزا و شادمانی بود مثل تعزیه یا نمایش‌های روحوضی و لذا من از بچگی با این نمایش‌ها آشنا شدم و چون ته صدایی هم داشتم گهگاهی هم می‌خواندم و مادرم هم خیلی خوب ضرب می‌گرفت و دف می‌زد. این یواش یواش خواندن‌های خصوصی وارد خواندن در فضاهای فامیلی و اینجوری شروع شد و البته با دیدن نمایش، تعزیه و وعظ خیلی چیزها یاد گرفتم چون ما در آن دوران، واعظان خیلی خوبی داشتیم که خیلی خوب، شیرین و نافذ وعظ می‌کردند و act  داشتند و آدم با دیدنشان حظ می‌کرد. آن نقشی که من در سربداران ایفا کردم را از همین واعظان یاد گرفتم.
من از بچگی عاشق نمایش و اینها بودم، در دبستان نمی‌شد چنین کارهایی کرد اما در دبیرستان دوستی پیدا کردم که از من بزرگتر بود؛ آقای بهمن فرسی، شاعر، نقاش و نویسنده ای که الان مریض است و در انگلستان هم زندگی می‌کند. آن زمان قرار بود نمایشی برای شیر خورشید (هلال احمر امروزی) اجرا کند که منم برای بازی در این نمایش رفتم نزد ایشان، امتحان دادم و قبول شدم و این اولین کار اجرایی من بود که در یک سالنی که برای شیر خورشید بود در میدان ارگ اجرا شد.
بعدها خودم وقتی مقطع کلاس نهم شدم، گروه درست کردم و نمایش ساختم. به این شکل که از یکی از کتابفروشی‌های کنار خیابان کتابی از آلبرکامو با ترجمه جلال آل احمد خریدم و با اقتباسی از آن یک تئاتر خیلی بچه‌گانه ساختم که البته برای آن دوره خوب بود. جالب اینکه چون در گروه بازیگر خانم نداشتیم، یکی از بچه های گروه را به شکل یک خانم درآوردم. 
با اینکه این اولین کار ساختن تئاتر من بود اما از همان موقع هم برای من بازیگری مهم و جالب بود آن هم از جهت ارتباطی که بین صحنه و آن طرف صحنه برقرار می‌شد. شبیه اینکه یک عده‌ای در یک طرف صحنه شاهد جراحی عده دیگری در سمت دیگر صحنه باشند و این ارتباطات انسانی برای من شگفت‌انگیز و جذاب بود.
از نظر من تئاتر یک اتفاق تکثیرناشدنی است. فیلم و موسیقی قابل تکثیر است اما تئاتر را نمی‌توان تکثیر کرد چون تئاتر یک ارتباط است بین این طرف و آن طرف. حتی اگر هرشب هم اجرا شود هرشب تازه است و باید تازه باشد نه اینکه به روزمرگی بیفتد.
*این پیام و مفهوم چیست که جان تعامل آدم‌هاست؟
پیام و مفهوم جوهر، تفکر و اندیشه‌ای است که قرار است در تئاتر بیان می‌شود. چه تئاتر کمدی چه تئاتر تراژیک. بیشترین تاکید ما روی تئاتر، تاکید روی نقطه ضعف‌های انسانی است و آگاهی دقیقا در همین جا به وجود می‌آید. به همین دلیل هم می‌توان گفت که تئاتر بخشی از فرهنگ یک ملت است. چون آن ملت را آگاهی می‌دهد. مثلا اگر نگاهی به نمایش‌های دهه چهل بیندازید متوجه می‌شوید که هرکدام از آن اجراها که تعدادی‌شان در سالن سنگلج اجرا می‌شد چه مفاهیمی برای جامعه آن دوران داشت.مفاهیمی که با امکانات آن زمان سعی داشتیم به مردم انتقال دهیم.
*پس هنرپیشه‌ها پیامبرند چون حامل یک پیام هستند.
یک هنرپیشه، نویسنده است. منتها نه با قلم با اجرای خودش از کاراکتر متن را بازنویسی می‌کند. به نظر من جوهر هنر، آفرینش و خلاقیت است و اگر خلاقیت نباشد یک show گذراست.  تئاتر ابزار و وسیله برای تبلیغ یک ایدئولوژی و تفکر نیست.تئاتر یک هنر مستقل و استوار برپای خودش است. یک کارگردان آلمانی در مورد متن و نوشته می‌گوید: نویسنده کسی است که می‌نویسد، کارگردان با نگاه خودش و کار خودش متن را بازنویسی می‌کند اما سومین نویسنده بازیگر است. چون بازیگر با بازی و تصویر و تجسم خودش متن و کارکتر را بازنویسی می‌کند. تماشاگرانی که این اجرا را می‌بینند هم خودشان نویسنده اند چون چیزی را که می‌بینند با ذهن خود بازنویسی می‌کنند. تماشاگر حتی بعضی چیزها را کشف می‌کند که نه نویسنده و نه کارگردان به آن فکر نکردند.
*خب این کشف کردن اشکال ندارد؟
خیر. برای اینکه هنر یک موجود زنده است و حیات دارد. مثل شعر حافظ که آدم وقتی در جوانی می‌خواند یکجور برداشت می‌کند در پیری جور دیگر. شعر حافظ در سنین مختلف با درک های مختلف می‌چرخد چون زنده است و کار می‌کند. از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت. یعنی ما در بن بستیم. واقعا ما کجای کاریم؟ در مقابل عظمت این دنیا و کائنات.
*حتی همین گفتار شما را هم من اگر بار دوم و سوم گوش بدهم طور دیگری می‌شنوم.
بله. بعضی اوقات به من می‌گویند بیایید تجربیاتتان را با جوان ها در میان بگذارید، درست است که حرف زدن و بیان تجربیات خوب است اما بهترین تجربه، تجربه ای است که خود آدم تجربه کند. به قول فروغ فرخزاد آدم تا سرش نشکند نمی‌فهمد سرشکستن یعنی چه. البته این به معنی بیهوده بودن بیان تجربه و گفتگو کردن نیست. 
برخی همیشه از نبودن امکانات و بودجه و اینها می‌گویند درحالیکه جوشش خلاقیت های انسانی نیازی به فرش قرمز و تعریف و تمجید ندارد. خلاقیت یک جوشش است که بیرون می‌زند مثل آبی که نشت می‌کند. پس به بچه ها هم باید یاد داد که روی پای خودشان باشند و بدانند خلاقیت یک حرکت انسانی است. ما همیشه در این حوزه ها از دولت توقع داریم در حالیکه نباید این توقع را داشته باشیم و دولت فقط باید نقش حمایتی داشته باشد.
*یا حداقل اینکه مانع نشود.
دقیقا. آفرین. بهترین کمک دولت این است که سدهای عجیب و غریب برای جوشش خلاقیت را از میان بردارد. اتفاقا درخواست منم از دولت همین است که اگر برای جوان‌ها کاری نمی‌کند اشکال ندارد ولی حداقل بگذارید جوشش های درونی خودشان را بروز بدهند.
من در تجربه کاری که با جوانان داشتم متوجه خلاقیت آنها شدم. چون انرژی دارند. بنابراین باید برای جوانان مجال فراهم کرد تا خلاقیت خود را بروز دهند. همان موقع هم دست اندرکاران بعد اینکه اجرای ما را دیدند برایمان تئاتر سنگلج را ساختند و یک برنامه تلویزیونی دادند.
*پس اگر بخواهم خلاصه کنم اینطور بوده که شما همیشه دنبال صحنه ای بودند که در آن مفاهیم را خلق و سپس کار کنید.
برای من الان هم همین است و ارتباط با انسان از طریق تفکر، اندیشه و هنر بازیگری بسیار لذت بخش است و اینکه می‌گویند نشئه های مصنوعی برای جوشش خلاقیت لازم است، به نظر من اینطور نیست. بزرگترین نشئه‌ای که یک هنرمند می‌تواند داشته باشد از خلاقیت‌های خودش است. 
یادم است یکباری وقتی رفته بودم واشنگتن پیش پسرم، ،فرهاد آئیش از برکلی که خیلی هم با ما فاصله داشت آمد به دیدن من و گفت سوژه ای دارد که می‌خواهد آن را تئاتر کند. از من پرسید بعد از نوشتن نمایشنامه حاضر به بازی در آن هستم؟ وقتی برایم از متن و نمایشنامه گفت من انقدر به آن علاقمند شدم که هم در آمریکا اجرایش کردیم هم در تئاتر شهر تهران. فرهاد آئیش برخی شب‌ها بعد از اجرا به من می‌گفت: آقای نصیریان راضی هستی؟ خوشی؟ به این معنی که آیا از کاری که کردی کیف می‌کنی؟ چون می‌دانست که آن حظ و لذت واقعی است نه الکل و مواد مخدر.
*ایعنی ینکه مفید باشیم و بتوانیم فهم را منتقل کنیم لذ بخش است؟
بله. چون یک بُعد هنرمند بودن سواد است و سواد هم که با خواندن کتاب حاصل می‌شود. وقتی یک آدم کتابخوان و باسواد باشی همیشه خیر جامعه را می‌خواهی نه شرش را. آن کسی که شر جامعه را می‌خواهد آدم نامطلوبی است.
*جاودانگی و ماندگاری به چیست آقای نصیریان چون این دنیا یک دنیای عاریه ای و گذراست؟
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق. عشق پایه و جوهر هستی است. به قول حافظ:
طفیل هستی عشقند آدمی و پری                           ارادتی بنما تا سعادتی ببری
*واین معلم و مرشد و تربیت می‌خواهد؟
بله صد در صد. هم در مدرسه هم در دانشگاه آموزش مهم است. البته مدرسه و آکادمی، هنرمند نمی‌سازد. هنرمند در آتلیه و کارگاه و اینها ساخته می‌شود. هنرمند باید زحمت بکشد. مولانا، برای خودش کسی بود اما در برخورد با شمس دگرگون و خلاقیتش بیدار شد. در دوران خود ما آدم‌های تحصیلکرده و فرهیخته‌ای بودند که ادبیات ایران را خوب می‌شناختند؛ مثل فریدون رهنما، فرخ غفاری، امیرحسین جهانبگلو، جلال آل احمد، شاملو و.... ما پیش اینها می‌رفتیم. مثلا وقتی من نمایشنامه تله تئاتر (سیاه) را نوشتم نزد غفاری رفتم تا آن را بخواند. با اینکه خیلی ها سیاه بازی و اینها را نمایش حساب نمی‌کردند اما من معتقد بودم اینها همه نمایش‌های روایتی ایرانی است. مثلا کارکتر «مبارک» یک کارکتر خیلی جذاب است چون هر حرفی می‌تواند بزند و هر نقدی می‌تواند بکند و در یک چارچوب و کادر نمی‌گنجد.
من سال 1340 این نمایشنامه (سیاه) را نوشتم و دادم به غفاری بخواند و نظر بدهد. مثلا در محضر فریدون رهنما شاهنامه خوانی می‌کردیم یا جلال آل احمد و شاملو سر تمرین‌های ما می‌آمدند و نظر می‌دادند.
من وقتی می‌خواستم نمایشنامه (سیاه) را اجرا کنم می‌ترسیدم چون آن زمان اصلا این چیزها را تئاتر نمی‌دانستند و فکر می‌کردند تئاتر یک چیز عجیب وغریب است. ما هم از سر ترسمان رفتیم این نمایش را برای دکتر خانلری (استاد زبان شناسی)  نشان دادیم و گفتیم ما قصه هدایت را تئاتر کردیم و خواستیم نظر شما را هم بدانیم. نمایش را در طبقه بالای دفتر مجله سخن در چهارراه کالج اجرا کردیم و آقای خانلری به همراه هئیت تحریریه کار را دیدند و خیلی پسندیدند. حتی آقای خانلری گفتند باید این نمایش را برای اساتید دانشگاه تهران هم اجرا کنید و این کار را هم کرد و ما یک اجرا هم در دانشگاه تهران رفتیم و مورد تائید همه اساتید قرار گرفتیم و همه اینها برای ما قوت قلب شد.
*بنابراین این مسیر معلم و راهنما می‎خواهد؟
بله حتما راهنما می‌خواهد. 
*الان چطور؟ باز هم چنین کسانی هستند؟ دوستی می‌گفت دوره بزرگان تمام شد و دیگر استاد، بزرگ و وزنه نیست.
بله درست می‌گویید. از آن جنس ادم ها دیگر نیستند اما باز هم می‌شود چنان کسانی را داشت به شرطی که جوانان ما با یکدیگر کار و تعامل کنند. مخصوصا تئاتر و هنرهای نمایشی یک کار فردی نیست، زاییده همکاری انسانی و هنری یک جمع است. بنابراین، گفتگو یک نکته بسیار مهم است ضمن اینکه برای اجرای یک تئاتر ما یک گروه داریم نه یک فرد. یعنی در هنرهای نمایشی، تک‌روی نداریم. یک شاعر یا نویسنده‌ می‌تواند خانه بنشیند و کار کند اما تئاتر اینطور نیست.
*استاد من فکر می‌کنم، گفتگو کردن فرای تئاتر برای بزرگ شدن هم مهم است. یا بهتر است اینطور بپرسم که یک نفر چطور «بزرگ» می‌شود؟
اول: پرهیز از ابتذال. ما یک خواننده بسیار خوش صدای خانم داشتیم اما این خانم به دلیل اینکه کاباره ای شد، مبتذل شد و از دست رفت. جانش را هم از دست داد. در حالیکه اگر این خانم از چنین کاری پرهیز می‌کرد، نزد اساتید موسیقی می‌رفت و پول برایش اینقدر مهم نمی‌شد، سلامت می‌ماند و یک نام بلند از خودش به یادگار می‌گذاشت.
دوم اینکه کار را جدی بگیرند. بعضی اوقات من این صحنه را می‌دیدم که بازیگر وارد رختکن می‌شد و می‌پرسید: امروز کدام سکانس را می‌گیریم؟ ای بابا. شما وقتی می‌خواهی بیای سرسکانس باید روی متن خوب تمرین کرده باشی. چون کار ما، یکی از دشوارترین کارهاست. بازیگر هم باید روی کارش متمرکز باشد هم نباید باشد. هم باید حواست به کارت باشد هم باید شخصیت را تجسم و تصویر کنی. بنابراین باید اینقدر برای یک کار تمرین کرده باشی که برکار مسلط باشی. متاسفانه من افراد بسیاری دیدم که کار برایشان جدی نیست. برای آمادگی حاضر شدن روی صحنه باید تمرکز داشته باشی، چون کار ما که شوخی نیست. من همیشه 1-1.30 ساعت قبل از اجرا به سالن می‌رفتم و بعد از گریم و اینها روی یک صندلی در فضا می‌نشستم. یکبار فرهاد آئیش گفت: برای چی اینقدر زودتر میای؟ اینجا مدیتیشن می‌کنی؟. گفتم: نه میام اینجا می‌نشینم که از فضای خیابان و خانه جدا شوم و در فضای تئاتر قرار بگیرم و تنفس کنم. همه اینها لازمه کار است.
*نمی‌خواهم اذیتتان کنم. من سعی کردم خیلی حرف نزنم و در عوض سعی کردم این فرصت را قدر بشناسم.
چون شما در کار خودت استادی و کارت را بلدی.
*بهرحال خیلی ممنون که تشریف آوردید ولی من در طول این گفتگو فکر کردم که اتفاقا خیلی از حرف‌ها را باید نزد. ما همیشه دنبال این هستیم که چکار کنیم اما خیلی وقت‌ها باید فکر کنیم که چه کارهایی را نکنیم.
سومین موردی که از صحبت قبل باقی ماند «عشق» است. گردش زمین و کائنات برپایه «عشق» است. محبت، عشق و مهر هستی ماست. به قول حافظ همه ما واقعا زاده عشق هستیم.
*آقای نصیریان من شخصا در تنهایی خودم خیلی وقت‌ها به پرهیز و خودداری های جنابعالی فکر کردم و وقتی در مناسبت‌های مختلف شما را می‌بینم با خودم می‌گویم آقای نصیریان چقدر زحمت کشیده است. چه توقف ها و چه ترمزهایی کرده و بعد متوجه شدم یک نفر به راحتی علی نصیریان نمی‌شود.
الان هم که دارم حرف می‌زنم دارم از ارتباط با مردم لذت می‌برم. دلیلش هم این است که من برای انسان خیلی احترام قائلم. چون مهر، محبت و عشق است که ما را به انسانیت نزدیک می‌کند. همه تمهیدات فرهنگی- هنری برای نزدیکتر شدن به انسانیت انسان است و از ددمنشی و بدخویی بشر رها شویم. من واقعا متاسفم که اینهمه آدم برای هیچی از بین می‌روند و همه تلاش فرهنگ برای این است که بگوید اینکارها را نکنید در عوض به مهر و عشق فکر کنید. اینهمه آزمندی و تسلط بر انسانهای دیگر برای چیست؟ برای همین من همه جا از عشق و محبت حرف می‌زنم چون فکر می‌کنم جامعه، فقط خورد و خوراک نمی‌خواهد. غذای روح و روان و آسایش می‌خواهد. همین کارهای شما قدم مثبتی برای رفتن به سمت و سوی انسانیت است.
*امیدواریم لایق باشیم. اتفاقا وقتی داشتید از عشق حرف می‌زدید داشتم فکر می‌کردم خداوند تنها موجودی که آفرید و به آن بالید انسان بود و انسان تنها موجودیست که برای خود خدا مهم است و ما خیلی وقت‌ها همین انسان را مهم نمی‌پنداریم.
حیف، حیف.
*سایتون مستدام و امیدوارم همیشه سرزنده، دل زنده و باعزت باشید. باغ وجودتان همیشه پر از شکوفه باشد.
* بسیار خوشحال شدم از مصاحبت با شما و چقدر مجلس خوبی بود.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری